چند پارتی
#چند_پارتی
شروع شده بود دعوا های هميشگي با والدينت ولی مثل هميشه نبود بلکه بدتر بود و تو رو به مرزش رسونده بود اينکه دوستيت با تنها آدم زندگيت به بدترين حالت توسط والدينت زير سوال ميرفت اينکه اجازه رفتن به کالس گيتار رو نداشتی اينکه اجازه خوندن رشته هنر رو نداشتی اينکه حق اعتراض، گريه يا هرچي رو نداشتی و هيچ کس درکت نميکرد جز بهترين دوستت چون اونم وضعيتي کاملا مثل تو رو داشت هر روز روحيات و اخلاقتون بهم بيشتر شبيه ميشد و شمارو صمیمی تر میکرد و هر روز برای دوستی باهاش مصمم تر میشدی
بهترين افراد زندگي هم بودين موبايلتو برداشتي و زماني که در اتاقتو کوبيدی و سمت تختي که گوشه اتاق کنار پنجره بود ميرفتي و هق هق ميکردی شماره يونگي رو گرفتي...
+از اين لنتيا بدم مياد جز محدود کردن و قالب کردن روياهای خودشون به من هيچ کار ديگه ای نميکنن!
-...هق[ خستم کردن]هق...[دلم نميخواد تو اين خونه باشم]
سکوتش نشونه اين بود که ناراحته نميتونه کاری برات بکنه و اينو خوب ميدونستي امشب تولد 18سالگيت بود و به بدترين حالت نابود شده بود چون مادر پدرت توقع داشتن دوستي تو با يونگي تموم کني
+ا/ت... ميای... ميای فرار کنيم؟ برای لحظه ای هق هقت قطع شد... يعني اين امکان پذير بود؟ ميتونستي فرار کني و با يه نفر و کي بهتر از يونگي؟ تند تند سر تکون دادی و با پشت دستت دماغتو پاک کردی
-اره ميام...
صدای نفس يونگي بهت نشون ميداد که داره لبخند ميزنه و اين يني به شيرين ترين حالت ممکن داره لبخند ميزنه
+وسيله هاتو جمع کن پايين پنجره خونتون ساعت 12شب منتظرم
-باشه
لبخند زدی و با شرورانه ترين حالت ممکنه برگشتيو به در بسته اتاقت خيره شدی
-از اين جهنمي که برام ساختين ميرم بيرون
کوله پشت ي مشکي رنگتو برداشتي و وسايلي مثل شارژر، سه تا هودی،دفترچه يادداشتي که اهنگاتو با يونگي توش مينوشتي با خودکاری که به کش کتاب وصل بود، شلوار و يکم پولي که داشتي ، جوراب ديگه کيفت جا نداشت و به مرز انفجار رسيده بود ميدونستي اگه چيزی کم بوده باشه يونگي میاره به موهای صافت دست کشيدی و مرتب شون کردی قرار بود با يونگي خوش بگذروني و همين باعث خوشحاليت ميشد...
سختي با يونگي و لبخند لثه ايش نقش شکر تو قهوه تلخو داشت ناخونای کوتاهتو با لاک سياه رنگي کردی دستبند مشکي ای که ست ديگش دست يونگي بود و دستت کردی استين کوتاه مشکي رنگتو با سوييشرت آبي کثيف و شلوار سياه و آل استار مشکي پوشيدی و کلاهتو کشيدی رو سرت ساعت نزديک 12 بود و اين يني يونگي تو راهه خوابت ميومد ولي مهم نبود وقتي صدای سنگي که به شيشه خورد و شنيدی پنجره رو باز کردی و از پنجره پريدی پايين و با يونگي رو به رو شدی مثل هميشه رفتي باهاش دست دادی و ماسک سياهي که بهت داد رو زدی
ادامه دارد...
شروع شده بود دعوا های هميشگي با والدينت ولی مثل هميشه نبود بلکه بدتر بود و تو رو به مرزش رسونده بود اينکه دوستيت با تنها آدم زندگيت به بدترين حالت توسط والدينت زير سوال ميرفت اينکه اجازه رفتن به کالس گيتار رو نداشتی اينکه اجازه خوندن رشته هنر رو نداشتی اينکه حق اعتراض، گريه يا هرچي رو نداشتی و هيچ کس درکت نميکرد جز بهترين دوستت چون اونم وضعيتي کاملا مثل تو رو داشت هر روز روحيات و اخلاقتون بهم بيشتر شبيه ميشد و شمارو صمیمی تر میکرد و هر روز برای دوستی باهاش مصمم تر میشدی
بهترين افراد زندگي هم بودين موبايلتو برداشتي و زماني که در اتاقتو کوبيدی و سمت تختي که گوشه اتاق کنار پنجره بود ميرفتي و هق هق ميکردی شماره يونگي رو گرفتي...
+از اين لنتيا بدم مياد جز محدود کردن و قالب کردن روياهای خودشون به من هيچ کار ديگه ای نميکنن!
-...هق[ خستم کردن]هق...[دلم نميخواد تو اين خونه باشم]
سکوتش نشونه اين بود که ناراحته نميتونه کاری برات بکنه و اينو خوب ميدونستي امشب تولد 18سالگيت بود و به بدترين حالت نابود شده بود چون مادر پدرت توقع داشتن دوستي تو با يونگي تموم کني
+ا/ت... ميای... ميای فرار کنيم؟ برای لحظه ای هق هقت قطع شد... يعني اين امکان پذير بود؟ ميتونستي فرار کني و با يه نفر و کي بهتر از يونگي؟ تند تند سر تکون دادی و با پشت دستت دماغتو پاک کردی
-اره ميام...
صدای نفس يونگي بهت نشون ميداد که داره لبخند ميزنه و اين يني به شيرين ترين حالت ممکن داره لبخند ميزنه
+وسيله هاتو جمع کن پايين پنجره خونتون ساعت 12شب منتظرم
-باشه
لبخند زدی و با شرورانه ترين حالت ممکنه برگشتيو به در بسته اتاقت خيره شدی
-از اين جهنمي که برام ساختين ميرم بيرون
کوله پشت ي مشکي رنگتو برداشتي و وسايلي مثل شارژر، سه تا هودی،دفترچه يادداشتي که اهنگاتو با يونگي توش مينوشتي با خودکاری که به کش کتاب وصل بود، شلوار و يکم پولي که داشتي ، جوراب ديگه کيفت جا نداشت و به مرز انفجار رسيده بود ميدونستي اگه چيزی کم بوده باشه يونگي میاره به موهای صافت دست کشيدی و مرتب شون کردی قرار بود با يونگي خوش بگذروني و همين باعث خوشحاليت ميشد...
سختي با يونگي و لبخند لثه ايش نقش شکر تو قهوه تلخو داشت ناخونای کوتاهتو با لاک سياه رنگي کردی دستبند مشکي ای که ست ديگش دست يونگي بود و دستت کردی استين کوتاه مشکي رنگتو با سوييشرت آبي کثيف و شلوار سياه و آل استار مشکي پوشيدی و کلاهتو کشيدی رو سرت ساعت نزديک 12 بود و اين يني يونگي تو راهه خوابت ميومد ولي مهم نبود وقتي صدای سنگي که به شيشه خورد و شنيدی پنجره رو باز کردی و از پنجره پريدی پايين و با يونگي رو به رو شدی مثل هميشه رفتي باهاش دست دادی و ماسک سياهي که بهت داد رو زدی
ادامه دارد...
۱.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.