عاشقناشناس

#عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃
#پارت_3

خوشبختانه زنگ آخر بود و به محض اینکه زنگ خورد خودمو انداختم تو آبدارخونه..

میدونستم تا یه مدت سوژهی خندهی بچههای کلاسم..

یه ده دقیقهای اونجا موندم تا همه برن..
چند دقیقه بعد صدای پانیذ رو شنیدم..

_دیانا..دیانا کجایی؟
نکنه رفته و کیفشو جا گزاشته..

اول سرک کشیدم..
وقتی دیدم کسی نیست و سالن خالیه سریع از آبدارخونه پریدم بیرون..

+نه نرفتم..

با دو خودشو بهم رسوند..
_چرا رفتی اونجااا؟

+ کیفمو بده من برم که آبرو برام نموند..

انگار براش یادآوری شد که شروع کرد به خندیدن..
_وای دیانااا..خیلی مسخره بودییی..
فکر کن..دوتا دستتو گزاشته بودی زیر چونت و چشماتو بسته بودی..

با صدای بلند قهقهه میزد..
جوری که تو کل سالن میپیچید..

_فقط اونجاش که گفتی...چرا خرابش کردی میخواست منو ببو...

+زهرمار..اصلا خنده نداشت..

کیفمو از دستش قاپیدم و با قدم های بلند از سالن مدرسه زدم بیرون..
اونم دنبالم میدویید..

_دیانا..

+مرگ!

_جان من..جان محراب..بگو کی میخواست بو..ست کنه؟ ها راستشو بگو دیگه..

+پانیذ..نزدیکم بیای پارت میکنم..
دیدگاه ها (۹)

● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃#پارت_4  ‌آخر حریف پانیذ خانوم نشدم ک...

نمیخواید یه هل کوچولو بدید چند نفر دیگه به خانوادمون اضافه ب...

● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃#پارت_2 با چیزی که به سرم خورد سریع چ...

● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃#پارت_1  #Diyanaدامن لباس عروسمو گرفت...

☆روزی عادی در مدرسه ای..☆☆مثل روز های دیگر مدرسه معلم داشت د...

فیک جیمین تک پارتی

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط