داستان من وتو p 5
با جونگ کوک رفتیم تو آسانسور... تو حال خودم بودم... بورام خوبی؟ *گرفتن دستش*
دست جونگ کوک رو فشار میدم.. اونم محکم تر فشار میده... با صورتی تقریبا مچاله و صدایی تقریبا گرفته... میگم:آ... آره... خو... خوبم...
طبقه ی پایین..
جونگ کوک:5 دقیقه هم نشد جیهوپ! دیدی؟!
جیهوپ:بریم که همسر آینده این خانم عصبانیه...
شرکت....
منشی:سلام..
بورام که داشت تند تند راه میرفت تا برسه به اتاق یونگی بی اهمیت گفت :سلام...
در میزنه... خواست در رو باز کنه.. که با قیافه ی یونگی بر خورد... به به خانم کیم خوش اومدی.. یکم دیرتر میومدی...
_هوممممم.... جدی میشی خنده دار تر میشی*خنده*
*یونگی دستشو میگیره*..بیا تو ببینم ...
دستمو کشیدم سرمو دادم پایین... حتما میام تو...اگه اجازه بدی...
یونگی فهمید جلوی دره... سریع رفت کنار...
رفتم تو ... چه اتاق باحالی داری!
یونگی :میدونم...
ومتوجه شد بورام کمی ناراحته.. سعی کرد سرد بودنش رو کمتر کنه.. نا سلامتی.. همسر آینده اش این خانم لاغر اندام و بلنده...
برای همین ادامه داد: مرسی به هر حال نظرت مهم تاحالا کسی بهم نگفته بود..
یونگی فهمید لبخند کوچیکی روی لب بورام کاشته شده...
یونگی به دختری به گلدون گوشه ی اتاق خیره شده بود گفت:کت شلوارتو خودت طراحی کردی؟
_آ... نه! راستی امشب مهمونی داریم...
یونگی:میدونم...
_وای توهم میای؟!
یونگی:دارن برای آینده ی دوتامون تصمیم میگیرن....
_اوه.. اون!
ایندفه بورام و یونگی دوتاشون ناراحت شدن ... نه!.. ناراحت بودن!
ایندفه یونگی داشت به گلدون گوشه اتاق خیره میشد... ولی بورام غرق چشمای دریایی یونگی شده بود.. تنگیه نفس تمومش نمیداد... عادی بود... اون یه دختر همیشه عاشق بود...
15 فالور
دست جونگ کوک رو فشار میدم.. اونم محکم تر فشار میده... با صورتی تقریبا مچاله و صدایی تقریبا گرفته... میگم:آ... آره... خو... خوبم...
طبقه ی پایین..
جونگ کوک:5 دقیقه هم نشد جیهوپ! دیدی؟!
جیهوپ:بریم که همسر آینده این خانم عصبانیه...
شرکت....
منشی:سلام..
بورام که داشت تند تند راه میرفت تا برسه به اتاق یونگی بی اهمیت گفت :سلام...
در میزنه... خواست در رو باز کنه.. که با قیافه ی یونگی بر خورد... به به خانم کیم خوش اومدی.. یکم دیرتر میومدی...
_هوممممم.... جدی میشی خنده دار تر میشی*خنده*
*یونگی دستشو میگیره*..بیا تو ببینم ...
دستمو کشیدم سرمو دادم پایین... حتما میام تو...اگه اجازه بدی...
یونگی فهمید جلوی دره... سریع رفت کنار...
رفتم تو ... چه اتاق باحالی داری!
یونگی :میدونم...
ومتوجه شد بورام کمی ناراحته.. سعی کرد سرد بودنش رو کمتر کنه.. نا سلامتی.. همسر آینده اش این خانم لاغر اندام و بلنده...
برای همین ادامه داد: مرسی به هر حال نظرت مهم تاحالا کسی بهم نگفته بود..
یونگی فهمید لبخند کوچیکی روی لب بورام کاشته شده...
یونگی به دختری به گلدون گوشه ی اتاق خیره شده بود گفت:کت شلوارتو خودت طراحی کردی؟
_آ... نه! راستی امشب مهمونی داریم...
یونگی:میدونم...
_وای توهم میای؟!
یونگی:دارن برای آینده ی دوتامون تصمیم میگیرن....
_اوه.. اون!
ایندفه بورام و یونگی دوتاشون ناراحت شدن ... نه!.. ناراحت بودن!
ایندفه یونگی داشت به گلدون گوشه اتاق خیره میشد... ولی بورام غرق چشمای دریایی یونگی شده بود.. تنگیه نفس تمومش نمیداد... عادی بود... اون یه دختر همیشه عاشق بود...
15 فالور
۳.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.