داستان منو تو

بابا بزرگ:آههههههه.... پسر بود... پسر تر شد:/آخه دختر تا کی میخای اینجوری زندگی کنی؟ موی کوتاه... کت شلوار... بورامممم امروز یه ساعت میمونی توی شرکت... بعدش با جیهوپ یا هرکس دیگه ای... میری مرکز خرید... دختر فردا مهمونی داریم.. تو باید بری چن دست لباس درست حسابی بخری... آبرو نگه دار...
نفسی عمیق سراسر دادم:بله! صبح شما بخیر!
بعدش رفتم سمت آشپز خانه.... وقتی در  باز کردم. همه تعظیم کردن.. آههههههه... آجوما برای من شیر کاکائو درست کن... من صبحونه نمیخوام...
آجوما:خانم.... مطمئنی؟
سرمو دادم پایین... آره..
جیهوپ:بورامممم میخوام برما؟
_اومدم... آجوما اصن شیر کاکائو هم نمیخوام...
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه... محل رو ترک کردم... رفتم سمت حیاط... جیهوپ برام در باز کرد... ممنوننن.. ایششش...
جیهوپ:آههههههه
نشست تو ماشین کنار من... ماشینو روشن کرد....
_اهمممم... گشنمههههه
جیهوپ:میخواستی صبحونه بخوری:/وبه آینه ی بغلش نگاهی انداخت...
_من قهوه میخوام...
دودقیقه بعد... جیهوپ ماشینو نگه میداره.. میره فروشگاه.. وبا کیک شیر کاکائو بر میگرده... جیهوپ ازت متنفرم...
جیهوپ:منم دوست دارم!
داشت راهشو میرفت... نگه دار!
جیهوپ:باز چی میخوای؟
_باید برم سر کار دومم..
جیهوپ:نه! نه! بورامممم الان نه! خواهش میکنم! الان نههههه!
_جونگ کوک گفته اضطراریه!
جیهوپ:مهم نیست میتونن حلش کنن!.
_چراااا مهمه!
ماشینو نگه داشت... فقط یه ربع...
_تنکس!
12 فالور
5 لایک