حصار تنهایی من پارت ۵۴
#حصار_تنهایی_من #پارت_۵۴
دوتاییشون رفتن بیرون و درو بستن. وقتی حرف می زدن صداشون انعکاس داشت. انگار تو خونه هیچ وسیله ای نبود. اشکامو پاک کردم و مشغول خوردن شدم. خیلی گشنم بود... همینجور که پیتزامو می خوردم، گوشمو تیزکردم که چی دارن میگن.
- یادم باشه بیام پیشت آموزش بچه داری رو بهم یاد بدی!
با خنده بلندی گفت: حتما! چرا که نه؟ ولی سرم شلوغه باید از قبل وقت بگیری .
بعد از دوقیقه سکوتشون کریم گفت: می خوای با دختره چی کار کنی؟
- میخوای چیکارش کنم ؟می فروشیمش به منوچهر.
- بفروشیش؟!! به منوچهر؟!
- چیه نکنه می خوای باهاش ترشی لیته بندازیم؟
- یعنی جمشید ما رو این همه راه فرستاد بوشهر که این دختره رو بیاریم بفروشه؟
- چرا عین خنگا سوال میکنی؟ خوب آره... دختره رو می خواد چیکار؟ واسش پول می شه.
- چِشمم آب نمی خوره که این منوچهره بخواد بابت این دختر چهار تومن بده.
- مجبوره... جمشید گفته یا پولو میارین یا پولتون می کنم.
- غلط کرده مردیکه... بره اون اصغر گور به گور شده رو پول کنه، چه دخلی به ما داره حریف اصغر نشده؟ می خواد ما رو پول کنه؟
شعبون با خنده بلندی گفت: انقدر حرص نخور شیرت خشک می شه، غذات از دهن افتاد بخور
- کوفتم شد بابا...
دو سه ساعت بعد از اینکه نهارمو خوردم شعبون اومد داخل اتاق.
به سینی نگاه کرد و گفت: نه مثل اینکه کریم تو تعلیم و تربیت بچه ها کارشو بلده،حیفه استعدادش تلف بشه. حتما باید یه مهد کودکی براش بسازم!
سینی رو از جلوم برداشت، خواست بره که گفتم : من...
برگشت طرفم. گفتم: من باید... برم... دست ...شویی.
با خنده گفت:قربون این شرم و حیات که نمی تونی درست تلفظش کنی!پاشو بیا!
همون جا وایسادم، گفت: چرا نمیایی؟
- چیزی پام نیست.
به پام نگاه کرد و گفت: یه دقه صبر کن الان برات دمپایی میارم.
دمپایی آورد اونم چه دمپایی ای! کل انگشتای پام از دمپایی زده بود بیرون. پشتشم شیش متر آزاد بود. پشت سرش راه افتادم تنها اون اتاق داغون نبود. کل خونه همین وضعو داشت. حدسم درست بود. هیچ وسیله ای توی خونه نبود، جز روزنامه و کارتون هایی که کف زمین افتاده بودن. دیوارهای سوخته و سیاه شده... سقفم کثیف و داغون بود. روی دیوارها ترک ها یی بود که فقط یک ریشتر برای خراب شدن احتیاج داشتن. شیشه های شکسته ی پنجره روی زمین ریخته بود. شعبون در هالو باز کرد و گفت:راه بیفت دیگه... چیو داری نگاه میکنی؟
دوتاییشون رفتن بیرون و درو بستن. وقتی حرف می زدن صداشون انعکاس داشت. انگار تو خونه هیچ وسیله ای نبود. اشکامو پاک کردم و مشغول خوردن شدم. خیلی گشنم بود... همینجور که پیتزامو می خوردم، گوشمو تیزکردم که چی دارن میگن.
- یادم باشه بیام پیشت آموزش بچه داری رو بهم یاد بدی!
با خنده بلندی گفت: حتما! چرا که نه؟ ولی سرم شلوغه باید از قبل وقت بگیری .
بعد از دوقیقه سکوتشون کریم گفت: می خوای با دختره چی کار کنی؟
- میخوای چیکارش کنم ؟می فروشیمش به منوچهر.
- بفروشیش؟!! به منوچهر؟!
- چیه نکنه می خوای باهاش ترشی لیته بندازیم؟
- یعنی جمشید ما رو این همه راه فرستاد بوشهر که این دختره رو بیاریم بفروشه؟
- چرا عین خنگا سوال میکنی؟ خوب آره... دختره رو می خواد چیکار؟ واسش پول می شه.
- چِشمم آب نمی خوره که این منوچهره بخواد بابت این دختر چهار تومن بده.
- مجبوره... جمشید گفته یا پولو میارین یا پولتون می کنم.
- غلط کرده مردیکه... بره اون اصغر گور به گور شده رو پول کنه، چه دخلی به ما داره حریف اصغر نشده؟ می خواد ما رو پول کنه؟
شعبون با خنده بلندی گفت: انقدر حرص نخور شیرت خشک می شه، غذات از دهن افتاد بخور
- کوفتم شد بابا...
دو سه ساعت بعد از اینکه نهارمو خوردم شعبون اومد داخل اتاق.
به سینی نگاه کرد و گفت: نه مثل اینکه کریم تو تعلیم و تربیت بچه ها کارشو بلده،حیفه استعدادش تلف بشه. حتما باید یه مهد کودکی براش بسازم!
سینی رو از جلوم برداشت، خواست بره که گفتم : من...
برگشت طرفم. گفتم: من باید... برم... دست ...شویی.
با خنده گفت:قربون این شرم و حیات که نمی تونی درست تلفظش کنی!پاشو بیا!
همون جا وایسادم، گفت: چرا نمیایی؟
- چیزی پام نیست.
به پام نگاه کرد و گفت: یه دقه صبر کن الان برات دمپایی میارم.
دمپایی آورد اونم چه دمپایی ای! کل انگشتای پام از دمپایی زده بود بیرون. پشتشم شیش متر آزاد بود. پشت سرش راه افتادم تنها اون اتاق داغون نبود. کل خونه همین وضعو داشت. حدسم درست بود. هیچ وسیله ای توی خونه نبود، جز روزنامه و کارتون هایی که کف زمین افتاده بودن. دیوارهای سوخته و سیاه شده... سقفم کثیف و داغون بود. روی دیوارها ترک ها یی بود که فقط یک ریشتر برای خراب شدن احتیاج داشتن. شیشه های شکسته ی پنجره روی زمین ریخته بود. شعبون در هالو باز کرد و گفت:راه بیفت دیگه... چیو داری نگاه میکنی؟
۳.۱k
۲۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.