حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من #پارت_۵۳
تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو باید بدهی باباتو صاف کنی،نه بذار اینجوری بهت بگم؛ بابات تو رو به جای بدهیش به ما داد. می دونی که چقدر بدهکار بود؟ چهار میلیون تومن. گفت ندارم و تو رو جاش داد.
باورم نمی شد بابام همچین کاری کرده باشه. امکان نداره.
با عصبانیت گفتم: داری دروغ میگی؟ بابای من اهل هر کثافت کاری باشه دیگه دخترشو نمی فروشه ...عین سگ داری دروغ میگی.
یقمو گرفت و کشید طرف خودش و گفت: سگ تویی با اون بابات. فهمیدی؟ می خوای باور کن، می خوای نکن.
یه مردی از بیرون داد می زد: شعبون... هویی شعبون!
شعبون یقمو ول کرد و داد زد: چه مرگته؟ مگه از طویله آزادت کردن اینجوری داد میزنی؟ اینجام.
سرم پایین بود گریه می کردم که گفت:ا بهوش اومد؟!
- پس نه بیهوشه... مگه کوری که می پرسی؟
به چار چوب در تکیه داد. نگاش کردم. بدتر از من لاغر مردنی بود! با سیبل لوتی و یه زنجیر هم دور انگشتش می چرخوند. همه دندوناش بدون استثناء سیاه و کرم خورده بود...
با لبخند گفت: عجب سگ جونی ها! دو روز اینجا افتاده بود دست وپا هم نمی زد، گفتم باید سنگ قبرشم حاضر کنیم...خانم چرا گریه می کنن؟ نکنه زدیش شعبون؟
بلند شد و گفت: مگه کرمم زدن داره؟! این به فوت من بنده... خانم فکر می کنن من بهش دروغ می گم که باباش به خاطر چهار میلیون فروختتش.
با خنده گفت: خب روشنش می کردی!
- روشنش کردم. حالام بریم نهار.
خواستن برن که با بغض گفتم: دستام...باز نمی کنی؟
- آره شعبون از تو این کارا بعیده ...چرا دست طفل معصومی بستی؟ خب گناه داره !
- چی چیو گناه داره... می خوای در رِه؟
کریم زنجیرشو انداخت تو جیب شلوارش. از همون جیب چاقو درآورد و اومد طرف من و گفت:
- پس تو این هیکلو واسه چی گنده کردی؟ ها؟ اگه نتونی از پس این بر بیای بهتره بری سر تو بذاری زمین و بمیری.
بعد از اینکه دستمو باز کرد، چاقو رو جلو ی صورتم گرفت، گفت: گوش کن ..کرم کوچولو اگه بخوای دست از پا خطا کنی، روزگارت میوفته با من... من کیم؟ کریم خُله. وقتی هم روزگارت بیوفته با کریم خُله، روزگارت سیاه می شه ملتفت شدی که؟
با ترس فقط سرمو تکون دادم. گوششو به طرف دهنم نزدیک کرد و گفت: نشنیدم!
با ترس گفتم: ب..بله.
بلند شد و گفت: آها ...حالا شدی دختر خوب!
رفت طرف شعبون و گفت: اینجوری بچه ادب می کنن. فهمیدی؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو باید بدهی باباتو صاف کنی،نه بذار اینجوری بهت بگم؛ بابات تو رو به جای بدهیش به ما داد. می دونی که چقدر بدهکار بود؟ چهار میلیون تومن. گفت ندارم و تو رو جاش داد.
باورم نمی شد بابام همچین کاری کرده باشه. امکان نداره.
با عصبانیت گفتم: داری دروغ میگی؟ بابای من اهل هر کثافت کاری باشه دیگه دخترشو نمی فروشه ...عین سگ داری دروغ میگی.
یقمو گرفت و کشید طرف خودش و گفت: سگ تویی با اون بابات. فهمیدی؟ می خوای باور کن، می خوای نکن.
یه مردی از بیرون داد می زد: شعبون... هویی شعبون!
شعبون یقمو ول کرد و داد زد: چه مرگته؟ مگه از طویله آزادت کردن اینجوری داد میزنی؟ اینجام.
سرم پایین بود گریه می کردم که گفت:ا بهوش اومد؟!
- پس نه بیهوشه... مگه کوری که می پرسی؟
به چار چوب در تکیه داد. نگاش کردم. بدتر از من لاغر مردنی بود! با سیبل لوتی و یه زنجیر هم دور انگشتش می چرخوند. همه دندوناش بدون استثناء سیاه و کرم خورده بود...
با لبخند گفت: عجب سگ جونی ها! دو روز اینجا افتاده بود دست وپا هم نمی زد، گفتم باید سنگ قبرشم حاضر کنیم...خانم چرا گریه می کنن؟ نکنه زدیش شعبون؟
بلند شد و گفت: مگه کرمم زدن داره؟! این به فوت من بنده... خانم فکر می کنن من بهش دروغ می گم که باباش به خاطر چهار میلیون فروختتش.
با خنده گفت: خب روشنش می کردی!
- روشنش کردم. حالام بریم نهار.
خواستن برن که با بغض گفتم: دستام...باز نمی کنی؟
- آره شعبون از تو این کارا بعیده ...چرا دست طفل معصومی بستی؟ خب گناه داره !
- چی چیو گناه داره... می خوای در رِه؟
کریم زنجیرشو انداخت تو جیب شلوارش. از همون جیب چاقو درآورد و اومد طرف من و گفت:
- پس تو این هیکلو واسه چی گنده کردی؟ ها؟ اگه نتونی از پس این بر بیای بهتره بری سر تو بذاری زمین و بمیری.
بعد از اینکه دستمو باز کرد، چاقو رو جلو ی صورتم گرفت، گفت: گوش کن ..کرم کوچولو اگه بخوای دست از پا خطا کنی، روزگارت میوفته با من... من کیم؟ کریم خُله. وقتی هم روزگارت بیوفته با کریم خُله، روزگارت سیاه می شه ملتفت شدی که؟
با ترس فقط سرمو تکون دادم. گوششو به طرف دهنم نزدیک کرد و گفت: نشنیدم!
با ترس گفتم: ب..بله.
بلند شد و گفت: آها ...حالا شدی دختر خوب!
رفت طرف شعبون و گفت: اینجوری بچه ادب می کنن. فهمیدی؟
۳.۲k
۲۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.