حصار تنهایی من پارت ۵۵
#حصار_تنهایی_من #پارت_۵۵
به در هال نگاه کردم. اونم بدتر از بقیه، حتی دستگیره هم نداشت. وارد حیاط که شدم، سمت راست اشاره کرد و گفت: اونه... اینجا منتظر می مونم زود برگرد.
از حرفش خندیدم. چه حرف عاشقونه ای بهم زده بود!
شعبون گفت: مگه دست شویی رفتن هم خنده داره؟
اونقدر فشار روم بود که نتونستم حیاطو نگاه کنم. سریع رفتم دستشویی و برگشتم و به حیاط نگاه کردم. اونم حالش بهتر از خونه نبود.
حیاط پر بود از برگ درخت. بعضی درختا یا شکسته بودن یا خشک شده بودن، یه حوض وسط حیاط بود که لبه هاش شکسته بود. چند تا گلدون شکسته هم داخلش افتاده بود. از قرار معلوم باغ متروکه ست...
- دید چیو می زنی؟ اینجا راه فراری وجود نداره. راه بیفت بیا...
دوباره منو برگردوند به اون اتاق خراب شده. بندو آورد، خواست دست و پامو ببنده، گفتم: فرار نمی کنم.
- دستاتو بیار ...به تو اعتمادی نیست!
- دستام درد می گیره... من که جایی رو بلد نیستم که بخوام فرار کنم؟
دستامو به طرف پشت بست و گفت: کور چی می خواد؟ دو چشم بینا... دستاتوباز بذارم، راه فرارم خودش پیدا میشه.
دهنمو بست و رفت... هرچی ازش خواهش کردم که حداقل دهنمو باز بذاره گوش نکرد...
همین جورکه روی زمین نشسته بودم، خودمو کشیدم سمت دیوار و بهش تکیه دادم. به پنجره ی سمت راستم که با نرده های آهنی پوشونده بودن نگاه کردم. چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن. صدا می دادن. کاش من جای اونا بودم. آزاد بودم و هرجا که دلم می خواست پرواز می کردم...
نمی دونم چقدر به پنجره خیره شده بودم که وقتی به خودم اومدم، دیدم همه جا تاریک شده اما هنوز از پنجره یه ذره نور به داخل اتاق می تابید.
من ترس از تاریکی داشتم. وقتی یه جای تاریک بدون یک روزنه نور قرار می گرفتم احساس خفگی می کردم. نفس کشیدن برام سخت می شد... هرچی زمان بیشتر می گذشت اتاق تاریک تر می شد. نمی دونم کدوم جهمنی رفته که نیومد لامپ اینجا رو روشن کنه؟ اگه این اتاقه لامپ نداشته باشه من تا صبح زنده نمی مونم...
دیگه نمی تونستم تحمل کنم. به زحمت دستمو آوردم جلو، پارچه ی روی دهنمو کشیدم پایین، خودمو به زور از زمین بلند کردم. با هرجون کندنی بود به پنجره رسوندم، دستمو بلند کردم که پنجره رو باز کنم یهو در باز شد و لامپ اتاق هم روشن شد... حس کردم اتاق پر از اکسیژن شد. نفس راحتی کشیدم که صدای شعبون در اومد با عصبانیت داد زد:
- داشتی چه غلطی می کردی؟
روبه روم ایستاد و با عصبانیت نگام کرد.
گفتم: من ... داشتم خفه می شدم می خوا...
با دستش محکم کوبید تو دهنم. نذاشت حرفمو بزنم... دهنم از خون خیس شد با پشت دستای بستم دهنمو پاک کردم.
گفت: کدوم قبرستونی می خواستی فرار کنی؟ ها؟ بخاطر همین می گفتی دستامو باز کن؟
به در هال نگاه کردم. اونم بدتر از بقیه، حتی دستگیره هم نداشت. وارد حیاط که شدم، سمت راست اشاره کرد و گفت: اونه... اینجا منتظر می مونم زود برگرد.
از حرفش خندیدم. چه حرف عاشقونه ای بهم زده بود!
شعبون گفت: مگه دست شویی رفتن هم خنده داره؟
اونقدر فشار روم بود که نتونستم حیاطو نگاه کنم. سریع رفتم دستشویی و برگشتم و به حیاط نگاه کردم. اونم حالش بهتر از خونه نبود.
حیاط پر بود از برگ درخت. بعضی درختا یا شکسته بودن یا خشک شده بودن، یه حوض وسط حیاط بود که لبه هاش شکسته بود. چند تا گلدون شکسته هم داخلش افتاده بود. از قرار معلوم باغ متروکه ست...
- دید چیو می زنی؟ اینجا راه فراری وجود نداره. راه بیفت بیا...
دوباره منو برگردوند به اون اتاق خراب شده. بندو آورد، خواست دست و پامو ببنده، گفتم: فرار نمی کنم.
- دستاتو بیار ...به تو اعتمادی نیست!
- دستام درد می گیره... من که جایی رو بلد نیستم که بخوام فرار کنم؟
دستامو به طرف پشت بست و گفت: کور چی می خواد؟ دو چشم بینا... دستاتوباز بذارم، راه فرارم خودش پیدا میشه.
دهنمو بست و رفت... هرچی ازش خواهش کردم که حداقل دهنمو باز بذاره گوش نکرد...
همین جورکه روی زمین نشسته بودم، خودمو کشیدم سمت دیوار و بهش تکیه دادم. به پنجره ی سمت راستم که با نرده های آهنی پوشونده بودن نگاه کردم. چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن. صدا می دادن. کاش من جای اونا بودم. آزاد بودم و هرجا که دلم می خواست پرواز می کردم...
نمی دونم چقدر به پنجره خیره شده بودم که وقتی به خودم اومدم، دیدم همه جا تاریک شده اما هنوز از پنجره یه ذره نور به داخل اتاق می تابید.
من ترس از تاریکی داشتم. وقتی یه جای تاریک بدون یک روزنه نور قرار می گرفتم احساس خفگی می کردم. نفس کشیدن برام سخت می شد... هرچی زمان بیشتر می گذشت اتاق تاریک تر می شد. نمی دونم کدوم جهمنی رفته که نیومد لامپ اینجا رو روشن کنه؟ اگه این اتاقه لامپ نداشته باشه من تا صبح زنده نمی مونم...
دیگه نمی تونستم تحمل کنم. به زحمت دستمو آوردم جلو، پارچه ی روی دهنمو کشیدم پایین، خودمو به زور از زمین بلند کردم. با هرجون کندنی بود به پنجره رسوندم، دستمو بلند کردم که پنجره رو باز کنم یهو در باز شد و لامپ اتاق هم روشن شد... حس کردم اتاق پر از اکسیژن شد. نفس راحتی کشیدم که صدای شعبون در اومد با عصبانیت داد زد:
- داشتی چه غلطی می کردی؟
روبه روم ایستاد و با عصبانیت نگام کرد.
گفتم: من ... داشتم خفه می شدم می خوا...
با دستش محکم کوبید تو دهنم. نذاشت حرفمو بزنم... دهنم از خون خیس شد با پشت دستای بستم دهنمو پاک کردم.
گفت: کدوم قبرستونی می خواستی فرار کنی؟ ها؟ بخاطر همین می گفتی دستامو باز کن؟
۱۰.۴k
۲۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.