حصار تنهایی من پارت ۵۶
#حصار_تنهایی_من #پارت_۵۶
دردم گرفته بود. با بغض در حال گریه گفتم: به خدا ...نفسم بند اومده بود، می خواستم پنجره رو باز کنم.
با حالت عصبی گفت: تو که راست میگی! کیه که باور کنه... اون بدن کرمیتو تکون بده باید بریم.
با چاقو دست و پامو باز کرد... من هنوز نمی دونستم اینجا چیکار می کنم؟ باید یه جای دیگه می رفتم. بازوهامو می کشید و با خودش می برد. کشیدن که چه عرض کنم؟ انگار من بادبادکش بودم. پاهام موقع راه رفتن از زمین کنده می شد... هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. جلو ماشین ایستاد و گفت: گوش کن! اگه می خوای جلو بشینی و نندازمت صندوق عقب، نباید صدات دربیاد آندرستند؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: می خوای منو کجا ببری؟
یه نچی کرد و گفت: با تو راه اومدن صلاح نیست!
از پشت پیراهنمو کشید و برد سمت صندوق عقب. درشو باز کرد.
با ترس گفتم: می خوای چیکار کنی؟ من اینجا خفه می شم... من این تو نمیرم.
- ببخشید که هتل شیش ستاره نیست!
با یه حرکت منو انداخت صندوق عقب ماشین. راه افتاد با مشت و لگد می کوبیدم به در... گریه می کردم التماسش کردم. نفس کشیدن دیگه برام مشکل شد.کم کم قلبم داشت اکسیژن کم میاورد یعنی دیگه نفسای آخرم بود؟ حس خفگی داشتم. انگار یکی داشت گلومو فشار می داد... یهو ماشینو نگه داشت... با چشمای خمار وبی جونم به در نگاه می کردم بالاخره باز شد...
با ترس نگام کرد. با دستش آروم میزد تو صورتم و گفت:
- هی چته؟ تو چرا اینجوری شدی؟ خیل خوب بیا بیرون... عجب غلطی کردما اگه بمیره چه خاکی تو سرم کنم؟ جواب جمشید خانو چی بدم؟ ... هی دختر چشاتو باز کن... اصلا بیا جلو بشین بیا...
اکسیژن ذره ذره وارد ریه هام شدن. کمی که جون گرفتم، اومدم بیرون. شعبون خواست کمک کنه، دستشو زدم عقب و گفتم: به من دست نزن ...خودم می تونم راه برم.
وقتی جلو نشستم، ماشینو روشن کرد و راه افتاد. انگار خیلی ترسیده بود. چون بگی نگی مهربون شده بود.
گفت: بهتری؟ الان می تونی نفس بکشی؟ آب می خوای؟
خدایا عجب عجوبه ای رو خلق کردی!... ثبات اخلاقی نداره. دقیقا معلوم نیست چه زمانی اخلاقش خوب میشه؟ با بیحالی نگاش کردم و جوابشو ندادم. با لبخند از توی داشبورد یه بطری آب درآورد، جلوم گرفت و گفت
- بیا بخور خنکه. تازه از یخچال درش آوردم.
ازش گرفتم. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: دهنی بشه اشکالی نداره؟
دردم گرفته بود. با بغض در حال گریه گفتم: به خدا ...نفسم بند اومده بود، می خواستم پنجره رو باز کنم.
با حالت عصبی گفت: تو که راست میگی! کیه که باور کنه... اون بدن کرمیتو تکون بده باید بریم.
با چاقو دست و پامو باز کرد... من هنوز نمی دونستم اینجا چیکار می کنم؟ باید یه جای دیگه می رفتم. بازوهامو می کشید و با خودش می برد. کشیدن که چه عرض کنم؟ انگار من بادبادکش بودم. پاهام موقع راه رفتن از زمین کنده می شد... هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. جلو ماشین ایستاد و گفت: گوش کن! اگه می خوای جلو بشینی و نندازمت صندوق عقب، نباید صدات دربیاد آندرستند؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: می خوای منو کجا ببری؟
یه نچی کرد و گفت: با تو راه اومدن صلاح نیست!
از پشت پیراهنمو کشید و برد سمت صندوق عقب. درشو باز کرد.
با ترس گفتم: می خوای چیکار کنی؟ من اینجا خفه می شم... من این تو نمیرم.
- ببخشید که هتل شیش ستاره نیست!
با یه حرکت منو انداخت صندوق عقب ماشین. راه افتاد با مشت و لگد می کوبیدم به در... گریه می کردم التماسش کردم. نفس کشیدن دیگه برام مشکل شد.کم کم قلبم داشت اکسیژن کم میاورد یعنی دیگه نفسای آخرم بود؟ حس خفگی داشتم. انگار یکی داشت گلومو فشار می داد... یهو ماشینو نگه داشت... با چشمای خمار وبی جونم به در نگاه می کردم بالاخره باز شد...
با ترس نگام کرد. با دستش آروم میزد تو صورتم و گفت:
- هی چته؟ تو چرا اینجوری شدی؟ خیل خوب بیا بیرون... عجب غلطی کردما اگه بمیره چه خاکی تو سرم کنم؟ جواب جمشید خانو چی بدم؟ ... هی دختر چشاتو باز کن... اصلا بیا جلو بشین بیا...
اکسیژن ذره ذره وارد ریه هام شدن. کمی که جون گرفتم، اومدم بیرون. شعبون خواست کمک کنه، دستشو زدم عقب و گفتم: به من دست نزن ...خودم می تونم راه برم.
وقتی جلو نشستم، ماشینو روشن کرد و راه افتاد. انگار خیلی ترسیده بود. چون بگی نگی مهربون شده بود.
گفت: بهتری؟ الان می تونی نفس بکشی؟ آب می خوای؟
خدایا عجب عجوبه ای رو خلق کردی!... ثبات اخلاقی نداره. دقیقا معلوم نیست چه زمانی اخلاقش خوب میشه؟ با بیحالی نگاش کردم و جوابشو ندادم. با لبخند از توی داشبورد یه بطری آب درآورد، جلوم گرفت و گفت
- بیا بخور خنکه. تازه از یخچال درش آوردم.
ازش گرفتم. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: دهنی بشه اشکالی نداره؟
۷.۷k
۲۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.