از هجوم روشنایی شیشه های درتکان می خورد



از هجوم روشنایی شیشه های درتکان می خورد
صبح شد آفتاب آمد
چای را خوردیم روی سبزه زار میز
ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد
لحظه های کوچک من زیر لادن
ها نهان بودند
یک عروسک پشت باران بود
ابرها رفتند
یک هوای صاف یک گنجشک یک پرواز
دشمنان من کجا هستند ؟
فکر می کردم
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد
در گشودم قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من
آب را با آسمان خوردم
لحظه های کوچک من خوابهای
نقره می دیدند

#سهراب_سپهری


https://t.me/EnssanamArezost
دیدگاه ها (۵)

نامه هایی که خواننده ندارنداین روزها مچاله شده ام ، تا خورد...

به من بگو، بگو،چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟ب...

‌ﻫﯿﭻ ﺑﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖﺍﺯ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﻠﯽ ﻋﺎ...

بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشیدبالی بگشاییم و به سوی تو...

ورق روشن وقت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط