پارت 5
#پارت_5
پیاده رفتن رو دوست داشتم به سمت خط عابر پیاده رفتم چراغ قرمز شد ایستادم و منتظر بودم که چراغ سبز بشه
نگاهم به خیابون افتاد که دیدم یه دختر داره از خیابون رد میشه بدون توجه به اینکه چراغ قرمزه ، داد زدم که برگرده اما انگار صدام رو نمیشنید.
ماشینی بدونی توجه به اون دختر داشت میرفت سمتش و اون دختر هم توجهی به ماشین نمیکرد
هر چی داد زدم فایده ای نداشت دویدم وسط خیابون و دست دختررو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش افتاد توی بغ.لم
ماشین ها شروع کردن به بوق زدن و مردم با تعجب نگاهم میکردن
دختر سرش رو بالا آورد که دیدم خودشه!!همون دخترس که توی خونه بود
بهش خیره شده بودم و حرفی نمیزدم
اونم توی بغ.لم بی حرکت و با تعجب بهم نگاه میکرد
مردی که زندگی بود با ماشین بهش بزنه از ماشینش به سرعت پیاده شد و سمتم اومد و یقه ام را گرفت و گفت : احمق برای چی پریدی وسط خیابون؟؟؟؟
پوزخندی زدم و گفتم : چی داری میگی مزدکی بود اون دختر رو زیر بگیری
داد زد و گفت : چی ؟؟؟ کدوم دختر
اشاره کردم به دختره و گفتم: اون
مرده یه نگاهی انداخت و گفت: دیوونه شدی؟
یاد صبح افتادم
کم کم داشت ترس همهوجودم رو میگرفت
مرد رو محکم زدم کنار و دست دختررو گرفتم و از نگاه مردم به یک طرف خیابون دویدم
وارد یه کوچه خلوتی شدم و دختر رو جلوی خودم پرت کردم و گفتم : تو چی هستی دقیقا؟؟؟؟؟
دختره که انگار حسابی ترسیده بود با تته پته گفت : م.م.ن نمی...ددونم
خندیدم و با اخم گفتم : مسخره بازی در نیار
شروع کرد به گریه کردن و گفت : من نمیدونم هیچی نمیدونم اصلا نمیدونم کی هستم
گفتم : درست حرف بزن
: راستش من وقتی یادمه از روی زمین بلند شدم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده رفتم توی خیابون اما ک.سی من رو نمیدید نمیدونم تو چجوری من رو میبینی
حرف هاش مسخره بود
پوزخندی زدم و گفتم : توقع داری باور کنم جادوگری چیزی هستی ؟؟؟
پیاده رفتن رو دوست داشتم به سمت خط عابر پیاده رفتم چراغ قرمز شد ایستادم و منتظر بودم که چراغ سبز بشه
نگاهم به خیابون افتاد که دیدم یه دختر داره از خیابون رد میشه بدون توجه به اینکه چراغ قرمزه ، داد زدم که برگرده اما انگار صدام رو نمیشنید.
ماشینی بدونی توجه به اون دختر داشت میرفت سمتش و اون دختر هم توجهی به ماشین نمیکرد
هر چی داد زدم فایده ای نداشت دویدم وسط خیابون و دست دختررو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش افتاد توی بغ.لم
ماشین ها شروع کردن به بوق زدن و مردم با تعجب نگاهم میکردن
دختر سرش رو بالا آورد که دیدم خودشه!!همون دخترس که توی خونه بود
بهش خیره شده بودم و حرفی نمیزدم
اونم توی بغ.لم بی حرکت و با تعجب بهم نگاه میکرد
مردی که زندگی بود با ماشین بهش بزنه از ماشینش به سرعت پیاده شد و سمتم اومد و یقه ام را گرفت و گفت : احمق برای چی پریدی وسط خیابون؟؟؟؟
پوزخندی زدم و گفتم : چی داری میگی مزدکی بود اون دختر رو زیر بگیری
داد زد و گفت : چی ؟؟؟ کدوم دختر
اشاره کردم به دختره و گفتم: اون
مرده یه نگاهی انداخت و گفت: دیوونه شدی؟
یاد صبح افتادم
کم کم داشت ترس همهوجودم رو میگرفت
مرد رو محکم زدم کنار و دست دختررو گرفتم و از نگاه مردم به یک طرف خیابون دویدم
وارد یه کوچه خلوتی شدم و دختر رو جلوی خودم پرت کردم و گفتم : تو چی هستی دقیقا؟؟؟؟؟
دختره که انگار حسابی ترسیده بود با تته پته گفت : م.م.ن نمی...ددونم
خندیدم و با اخم گفتم : مسخره بازی در نیار
شروع کرد به گریه کردن و گفت : من نمیدونم هیچی نمیدونم اصلا نمیدونم کی هستم
گفتم : درست حرف بزن
: راستش من وقتی یادمه از روی زمین بلند شدم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده رفتم توی خیابون اما ک.سی من رو نمیدید نمیدونم تو چجوری من رو میبینی
حرف هاش مسخره بود
پوزخندی زدم و گفتم : توقع داری باور کنم جادوگری چیزی هستی ؟؟؟
۲.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.