چمدونش را بسته بودیم

چمدونش را بسته بودیم،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود...
کلا یک ساک داشت...
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی...

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم،
یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم...؟
دلم واسه نوه هام تنگ میشه...!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن...
” گفت: “کیا منتظرن؟
اونا که اصلا منو نمیشناسن...!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها...

من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم...
خوبه؟ حالا میشه بمونم؟
” گفتم:“آخه مادر من،
شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!

” گفت: “مادر جون،
این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول...!
اما تو چی؟
تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!
” خجالت کشیدم...!
حقیقت داشت...
همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود،
فراموش کرده بودم...
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود...
راست می گفت...
من همه رو فراموش کرده بودم...!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم...
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم...
ساکش رو باز کردم نون روغنی و...
همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند...!
آبنات رو برداشت گفت:
“بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی....
” دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر...
من که چیزی یادم نمی یاد...
گفتی چی گرفتم؟
آلمیزر؟!
” در حالی که با دستای لرزونش،
موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”
دیدگاه ها (۹)

نه می خواهم به تور ایتالیا و اسپانیا بیفتم،نه بادام چشم های ...

ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﮔﺮ "ﻧﻤﺎﺯ " ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻔﺮ،ﺫﻭﻕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺘ...

دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت و گفت:خیلی مغروری ازت خ...

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟ غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خ...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۸

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط