پارت ۱۶۷ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۶۷ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز؛
نشست کنارم.
یه دستشو انداخت دور شونم و یه دستشم قفل دست من کرد.
لبخند زد.حوصله ی لبخند زدن رو هم نداشتم.
_نیاز جونم؟
خنده ام گرفت،برگشتم سمتش و گفتم:
_جون نیاز؟
_خیلی دوست دارما!
عمیق نگاهش کردم و گفتم :
_منم خیلی دوست دارم..
_نیاز
_جون نیاز؟
_بیا مثل اولین قرارامون که یواشکی و چند ثانیه عمیق همو بغل می کردیم کلی ام این ور اونور رو میپاییدیم که مبادا کسی ببینتمون،همو بغل کنیم..
هنوزم اخم داشت صورتم.
دستمو کشید و با یه حرکت از جام بلندم کرد..
بدون توجه بهش مستقیم راهمو ادامه دادم. صدای کفشش رو شنیدم ..سرعتمو بیشتر کردم یهو دستم کشیده شد و با کله محکم خوردم به سینه ی ستبر نیما..
نالیدم:
_لعنتی!
انقدر محکم بغلش کردم که شاید صدای استخون های کمرشو بشنوم ولی دریغ از یه تکون ساده..
اونم محکم تر از من منو توی بغلش فشار می داد.
تموم لامپ های پارک روشن شده بود.
هوا تاریک شده بود و من و نیما چقدر خاطرات زیادی داشتیم با هوای تاریک..در رفتن از گشت های پارک ها و مسابقه ی دو گذاشتنامون و برنده شدن نیما و باختن من به نیما و عصبی شدن من از دست دخترایی که به نیما نگاه می کردن و رفتن سراغشونو ساندویچ خوردنانونو بغل کردنامونو گریه کردنای منو نوازش و حرف های اطمینان دهنده ی نیما..تاب بازی کردنای منو فیلم گرفتنای نیما و فرار کردنای منو با یه حرکت نیما از زمین بلند شدنام..چجوری آخه من اینارو فراموش کنم خدا؟ من بعد مرگمم نمی تونم اینارواز یاد ببرم.. اینا دیگه خارج از اراده ی منه خدا!
_نیاز؟
_جون نیاز ؟
_حرفت الکی بود؟
پرسیدم:
_کدوم حرفم؟
_که گفتی با وجود بیماریمم می خوای منو..
محکم نفس کشیدم و گفتم:
_نمی تونم بی تو پس منو مجبور نکن بین موندن و مرگ یکیو انتخاب کنم ..من می خوامت بسه دیگه جای من تصمیم نگیر من یا مال تو می شم..یا مال خاک آره این حرف خودته پس دیگه هیچی نگو.
_نیاز..من نمی خوام دو روز دیگه بیوه بشی..بچه هامون بی بابا بشن!
اشکم درومد ..
_بسه نیما ..بسهههه من نمی ذارم..باهم می میریم..هر وقت تو بری منم فرداش پیشتم ..
_اینا چیه میگی تو باید زندگی کنی..جوونی و خوشگل..خودتو اسیر من نکن..
اشکام به هق هق تبدیل شد.
_به تو مربوط نیست..من می خوام اسیر تو باشم..پسره ی ..
_پسره ی چی؟
_بد..
از بغلم اومد بیرون و خیلی جدی پرسید:
_حاضری حتی با وجود این مریضیمم زنم بشی؟
سری تکون دادم و گفتم:
_آره حاضرم.
_نیاز مطمئنی؟
_آره نیما آره آره آره..آره!
لبخند شادی زد..اما من غمگین ترین لبخندمو مهمون لبم کردم.
توی دلم دعا کردم:
خدایا هیچ وقت هیج کدوم از ما رو بی هم نذار..روز مرگمون رو هم توی یه روز قرار بده!
#نظر_فراموش_نشه
آوایی خیلی وقته نظر نذاشتی آجی بسع دیگه بیدار شو🙃
#عاشقانه #بک #هنر_عکاسی #خلاقیت #هنری #جذاب #FANDOGHI #عکس_نوشته #اووووففف_دلتون_آب😉😁🙈 #خلاقانه #خوشمزه_های_جذاب_دنی_زلزله😋😍
نیاز؛
نشست کنارم.
یه دستشو انداخت دور شونم و یه دستشم قفل دست من کرد.
لبخند زد.حوصله ی لبخند زدن رو هم نداشتم.
_نیاز جونم؟
خنده ام گرفت،برگشتم سمتش و گفتم:
_جون نیاز؟
_خیلی دوست دارما!
عمیق نگاهش کردم و گفتم :
_منم خیلی دوست دارم..
_نیاز
_جون نیاز؟
_بیا مثل اولین قرارامون که یواشکی و چند ثانیه عمیق همو بغل می کردیم کلی ام این ور اونور رو میپاییدیم که مبادا کسی ببینتمون،همو بغل کنیم..
هنوزم اخم داشت صورتم.
دستمو کشید و با یه حرکت از جام بلندم کرد..
بدون توجه بهش مستقیم راهمو ادامه دادم. صدای کفشش رو شنیدم ..سرعتمو بیشتر کردم یهو دستم کشیده شد و با کله محکم خوردم به سینه ی ستبر نیما..
نالیدم:
_لعنتی!
انقدر محکم بغلش کردم که شاید صدای استخون های کمرشو بشنوم ولی دریغ از یه تکون ساده..
اونم محکم تر از من منو توی بغلش فشار می داد.
تموم لامپ های پارک روشن شده بود.
هوا تاریک شده بود و من و نیما چقدر خاطرات زیادی داشتیم با هوای تاریک..در رفتن از گشت های پارک ها و مسابقه ی دو گذاشتنامون و برنده شدن نیما و باختن من به نیما و عصبی شدن من از دست دخترایی که به نیما نگاه می کردن و رفتن سراغشونو ساندویچ خوردنانونو بغل کردنامونو گریه کردنای منو نوازش و حرف های اطمینان دهنده ی نیما..تاب بازی کردنای منو فیلم گرفتنای نیما و فرار کردنای منو با یه حرکت نیما از زمین بلند شدنام..چجوری آخه من اینارو فراموش کنم خدا؟ من بعد مرگمم نمی تونم اینارواز یاد ببرم.. اینا دیگه خارج از اراده ی منه خدا!
_نیاز؟
_جون نیاز ؟
_حرفت الکی بود؟
پرسیدم:
_کدوم حرفم؟
_که گفتی با وجود بیماریمم می خوای منو..
محکم نفس کشیدم و گفتم:
_نمی تونم بی تو پس منو مجبور نکن بین موندن و مرگ یکیو انتخاب کنم ..من می خوامت بسه دیگه جای من تصمیم نگیر من یا مال تو می شم..یا مال خاک آره این حرف خودته پس دیگه هیچی نگو.
_نیاز..من نمی خوام دو روز دیگه بیوه بشی..بچه هامون بی بابا بشن!
اشکم درومد ..
_بسه نیما ..بسهههه من نمی ذارم..باهم می میریم..هر وقت تو بری منم فرداش پیشتم ..
_اینا چیه میگی تو باید زندگی کنی..جوونی و خوشگل..خودتو اسیر من نکن..
اشکام به هق هق تبدیل شد.
_به تو مربوط نیست..من می خوام اسیر تو باشم..پسره ی ..
_پسره ی چی؟
_بد..
از بغلم اومد بیرون و خیلی جدی پرسید:
_حاضری حتی با وجود این مریضیمم زنم بشی؟
سری تکون دادم و گفتم:
_آره حاضرم.
_نیاز مطمئنی؟
_آره نیما آره آره آره..آره!
لبخند شادی زد..اما من غمگین ترین لبخندمو مهمون لبم کردم.
توی دلم دعا کردم:
خدایا هیچ وقت هیج کدوم از ما رو بی هم نذار..روز مرگمون رو هم توی یه روز قرار بده!
#نظر_فراموش_نشه
آوایی خیلی وقته نظر نذاشتی آجی بسع دیگه بیدار شو🙃
#عاشقانه #بک #هنر_عکاسی #خلاقیت #هنری #جذاب #FANDOGHI #عکس_نوشته #اووووففف_دلتون_آب😉😁🙈 #خلاقانه #خوشمزه_های_جذاب_دنی_زلزله😋😍
۱۳.۸k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.