پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۱۶۸ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:

دستمو گرفت توی دستای محکمش.

_میخوای بدونی مریضیم چیه؟

با بغض سرمو تکون دادم.

دستمو برد سمت سینه اش و درست روی قلبش قرار داد دستمو.

محکم می کوبید..خیلی محکم..ضربان قلبش با جریان زندگی من ست بود..!

مظلوم توی چشمام زل زد و گفت:
_ایناها..ببین..اینه مریضیم..تا می بینمت محکم تر می زنه..تا بغلم می کنی می خواد از جا دراد..تا بوسم می کنی می خواد وایسه اصلا!

دستمو مشت کردمو محکم زدم به بازوش..

_خیلی بدی..آخرش دق می کنم از دست این شوخی مسخره هات!

قش قش خندید و گونمو بوس کرد.
_الهی من قربون حرص خوردنات..خیلی حال می ده نیاز...دست خودم نیست واقعا!

از شوق اشک ریختم.. خیلی خوشحال بودم.. دلم می خواست سجده ی شکر به جا بیار و داد بزنم خدایاااا شکرت!

گریه ام جدیدا دم مشکم بود..بغلم کرد و گفت:
_گریه نکن زندگی نیما ..قلبم وایمیسته ها !

با هق هق گفتم:
_خدانکنه!

اشکامو با دقت با دستش پاک کرد و محکم پیشونیمو بوسید.

*بوسه ی پیشانی..یعنی اعتماد..اوج آرامش همین بوسه ی پیشونی بود*


محکم دستشو گرفتم تو دستمو آروم آروم قدم زدیم تا رسیدیم به ماشین.

واقعا ممنون خدا بودم ..که همه ی اینا یه شوخی مسخره بود..از خدا خواستم هیچ وقت عشق هیچ کس مریض نشه و حق آبروی فاطمه زهرا قسمش دادم.

شاید بهم نمی خورد اما عقاید خاص خودم رو داشتم و خیلی شدید ایمان داشتم به حضور خدا و واقعا از لحاظ مذهبی خیلی سرم می شد..ولی از لحاظ ظاهری و حجاب نه خیلی باز اما خب بسته و در قید نبودم..همیشه جوری تیپ می زدم که نامحرمی تحریک نشه یا بخواد بیوفته دنبالم.


********

با خوردن زنگ دایی در رو باز کرد..
دایی به مامان اشاره کرد و گفت:
_میگه با خانوم حسین آقا کار دارم!

مامانمم چادری انداخت سرشو رفت سمت در .

منم رفتم اتاقمو پرده اتاق رو کشیدم و درم قفل کردم.

مامان دو روز نشده رفیقم پیدا کرده بود واسه خودش‌.

یه موزیک دبش گذاشتم و برا خودم قر اومدم.

خسته که شدم نشستم روی صندلی و کتابمو باز کردم و شروع به خوندن کردم.

با خوردن تلفنم دست دراز کردم اما دستم بهش نرسید .مجبوری از جام بلند شدمو گوشیو از شارژر درآوردم و با دیدن شماره ی ناشناس با چند ثانیه مکث جواب دادم.

برداشتم:
_الو

با خودن بوق متوجه شدم قطع کرده.

زمزمه کردم:
_این کیه دیگه؟


***********
نیما:

زنگی زدم به عباس و گفتم:

_یادی نکنی یه وقت..

_سلام داش نیمای گل گلاب.

_چخبرا ؟ چه کاره ای؟

_هیچی داداش درگیریم با این صاحب کار و زندگی کزایی..تو چکاره ای؟زنداداش چطوره؟

_خداروشکر خوب شده.

_خب پس خوبه ایشالله عروسیتون براتون بندری میرم.

خندیدم و گفتم:
_یعنی اگه نرقصی من می دونم و تو!

بی تو مهتاب کجا کوچه کجا شعر کجا؟!
بی تو از باقی این عمر گذشتم....!
#نظر_فراموش_نشه_لاو
#هنری #جذاب #FANDOGHI #عکس_نوشته #عاشقانه #بک #هنر_عکاسی #اووووففف_دلتون_آب😉😁🙈 #خلاقانه #خوشمزه_های_جذاب_دنی_زلزله😋😍 #خلاقیت
دیدگاه ها (۳)

#پارت_۱۶۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiنیما:_زکی..معلومه...

#پارت_۱۷۰ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiنیاز:هر چقدر این ...

#پارت_۱۶۷ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiنیاز؛نشست کنارم.ی...

#پارت_۱۶۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیما:انقدر کوچول...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

رمان بغلی من پارت ۳۲دیانا: دنیا رو سرم خراب شد دکتر منو با ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط