پارت ۱۶۵ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۶۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیما:
خنده ام گرفت..اما استاد گفتن اون کاملا جدی بود.
خنده ام رو جمع کردم و به برگه نگاه کردم.
دست خطش یه طور خاصی بود .. باهوش بود .. اما یکم دقتش پایین بود.
گفتم:
_درسته شاگرد باهوش من!
با شادی برگه رو از دستم گرفت و گفت:
_وای..خدایا..یاد گرفتم ..نیمااا..وای نه .. استاد...مرسییی
خندیدم و گفتم:
_خواهش می کنم خودت باهوشی که زود یاد گرفتی!
اومد سمتمو .. محکم گردنمو کشید و لپمو بوس کرد و گفت:
_یه دنیا ممنون.
قلبم چش شده بود؟خیلی محکم می زد.
اون مشغول جمع کردن کتاباش شد و من هنوز محو بوسه ی سریعش بودم.
دستی به لپم کشیدم.
حسابی داغ شده بودم.
دستشو گرفتم و گفتم:
_نیاز؟
بدون اینکه برگرده سمتم گفت:
_جون نیاز؟
_نگام کن.
برگشت سمتم و متعجب نگام کرد:
_چی شده؟
دستشو گذاشتم روی قلبم و گفتم :
_مریضم من.
وحشت زده بهم نزدیک شد و گفت:
_یعنی چی؟
_همین که شنیدی..مریضم..یه بیماری ناشناخته!
انقدر نگاهش زوم شد روم که یه لحظه ترسیدم یه بلایی سرش بیاد..
_نیاز..
یه قطره اشک از چشماش افتاد و با دستش صورتشو پوشوند.
_نیما..چت شده تو؟یعنی چی آخه؟؟
خودم رو لعنت کردم..اشکاش داشت دیوونه ام می کرد.. انگار یه میخ رو چند بار توی قلبم فرو بردن..
_نیاز..عزیزم..
نذاشت حرفمو کامل کنم:
_نیما.. چرا زودتر نگفتی..هی می دیدم تو خودتی..چند وقته ها؟
اخمام رفت تو هم و صدامو بردم بالا و گفتم:
_گریه نکن..یه بار می گم نیاز..!
نفس های نامنظم کشید و بی صدا اشکاش ریخت روی گونه اش .. آروم گفت:
_با...شه.
اشکاشو پاک کردم و کشیدمش تو بغلم.
_گریه نکن هیچ وقت..
خواستم بگم من طاقت دیدن اشکاتو ندارم اما غدور لعنتیم نذاشت.
بی صدا داشت گریه می کرد.
یکم از خودم جداش کردمو گفتم:
_اینجوری نکن دورت بگردم من.
چونه اش لرزید و صورتش دوباره از اشک خیس شد.
محکم تر توی بغلم فشردمش .
_آخه تو اینجوری اشک می ریزی من حالم بد تر میشه ها نیاز.
همون لحظه ازم جدا شد و دستاشو قاب صورتم کرد.
_مهم نیست مریضی یا هر چیز دیگه،من جدا نمی شم.دیگه نمی ذارم تنهایی تصمیم بگیری.،من می خوامت حتی با این ..
بغضش دوباره شکست .
داشتم دیوونه می شدم..حرفاش داشت منو به جنون می رسوند!
_مگه نمی گم گریه نکن..قلبم الان وایمیسته ها!
شدید تر گریه کرد و سرشو گذاشت روی میز.
آروم کمرشو نوازش کردم و گفتم:
_وایس تا بیام .. بیام ببینم داری گریه می کنی نیما بی نیما ها!
رفتم میزو حساب کردم بخاطر اینکه شلوغ بود یوم طول کشید .
هنوز سرش روی میز بود.
خواستم صداش کنم که دیدم نفساش منظم شده و چشماش بسته.
چقدر معصوم تر می شد موقع خواب!
یه دسته از موهای خرمایی اش روی پیشونی اش ریخته بود.
آروم نوازششون کردم.
طوری که بیدار نشه روی دستم بلندش کردم.
#نظر_فراموش_نشه_عزیز
*
نیما:
خنده ام گرفت..اما استاد گفتن اون کاملا جدی بود.
خنده ام رو جمع کردم و به برگه نگاه کردم.
دست خطش یه طور خاصی بود .. باهوش بود .. اما یکم دقتش پایین بود.
گفتم:
_درسته شاگرد باهوش من!
با شادی برگه رو از دستم گرفت و گفت:
_وای..خدایا..یاد گرفتم ..نیمااا..وای نه .. استاد...مرسییی
خندیدم و گفتم:
_خواهش می کنم خودت باهوشی که زود یاد گرفتی!
اومد سمتمو .. محکم گردنمو کشید و لپمو بوس کرد و گفت:
_یه دنیا ممنون.
قلبم چش شده بود؟خیلی محکم می زد.
اون مشغول جمع کردن کتاباش شد و من هنوز محو بوسه ی سریعش بودم.
دستی به لپم کشیدم.
حسابی داغ شده بودم.
دستشو گرفتم و گفتم:
_نیاز؟
بدون اینکه برگرده سمتم گفت:
_جون نیاز؟
_نگام کن.
برگشت سمتم و متعجب نگام کرد:
_چی شده؟
دستشو گذاشتم روی قلبم و گفتم :
_مریضم من.
وحشت زده بهم نزدیک شد و گفت:
_یعنی چی؟
_همین که شنیدی..مریضم..یه بیماری ناشناخته!
انقدر نگاهش زوم شد روم که یه لحظه ترسیدم یه بلایی سرش بیاد..
_نیاز..
یه قطره اشک از چشماش افتاد و با دستش صورتشو پوشوند.
_نیما..چت شده تو؟یعنی چی آخه؟؟
خودم رو لعنت کردم..اشکاش داشت دیوونه ام می کرد.. انگار یه میخ رو چند بار توی قلبم فرو بردن..
_نیاز..عزیزم..
نذاشت حرفمو کامل کنم:
_نیما.. چرا زودتر نگفتی..هی می دیدم تو خودتی..چند وقته ها؟
اخمام رفت تو هم و صدامو بردم بالا و گفتم:
_گریه نکن..یه بار می گم نیاز..!
نفس های نامنظم کشید و بی صدا اشکاش ریخت روی گونه اش .. آروم گفت:
_با...شه.
اشکاشو پاک کردم و کشیدمش تو بغلم.
_گریه نکن هیچ وقت..
خواستم بگم من طاقت دیدن اشکاتو ندارم اما غدور لعنتیم نذاشت.
بی صدا داشت گریه می کرد.
یکم از خودم جداش کردمو گفتم:
_اینجوری نکن دورت بگردم من.
چونه اش لرزید و صورتش دوباره از اشک خیس شد.
محکم تر توی بغلم فشردمش .
_آخه تو اینجوری اشک می ریزی من حالم بد تر میشه ها نیاز.
همون لحظه ازم جدا شد و دستاشو قاب صورتم کرد.
_مهم نیست مریضی یا هر چیز دیگه،من جدا نمی شم.دیگه نمی ذارم تنهایی تصمیم بگیری.،من می خوامت حتی با این ..
بغضش دوباره شکست .
داشتم دیوونه می شدم..حرفاش داشت منو به جنون می رسوند!
_مگه نمی گم گریه نکن..قلبم الان وایمیسته ها!
شدید تر گریه کرد و سرشو گذاشت روی میز.
آروم کمرشو نوازش کردم و گفتم:
_وایس تا بیام .. بیام ببینم داری گریه می کنی نیما بی نیما ها!
رفتم میزو حساب کردم بخاطر اینکه شلوغ بود یوم طول کشید .
هنوز سرش روی میز بود.
خواستم صداش کنم که دیدم نفساش منظم شده و چشماش بسته.
چقدر معصوم تر می شد موقع خواب!
یه دسته از موهای خرمایی اش روی پیشونی اش ریخته بود.
آروم نوازششون کردم.
طوری که بیدار نشه روی دستم بلندش کردم.
#نظر_فراموش_نشه_عزیز
*
۸.۴k
۱۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.