پارت ۱۶۶ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۶۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیما:
انقدر کوچولو بود که راحت می شد بلندش کنی.
کیفشم گرفتم دستم .
اونایی که توی کافه بودن با تعجب نگاهم می کردن.
بی توجه به نگاه اونا زدم بیرون و سریع با سوئیچ ماشینو باز کردم و نیازو نشوندم رو صندلی کنار راننده.
صندلی ام خیلی آروم طوری که بیدار نشه، خوابوندم.
لبش با رژ صورتی جذاب تر شده بود.. لعنتی!
باعث و بانی از دست دادن اختیارم همین لبای سرخی بود که هر بار یه رنگی بهش می زد..
اما هیچ رنگی اندازه ی رنگ لبای خودش بهش نمیومد..
حتی بی آرایشم جذاب بود واسم..!
استارت زدم و راه افتادم.
ضبطو کم کردم و بخاری رو روشن.
سرمایی بود..خیلی ام شدید!
بارون شیشه ی ماشین رو حسابی خیس کرده بود.
آهنگ بی آرایش مسعود صادق لو رو پلی کردم.
دکلمه ی اولش دقیقا حرف دل من بود!
" من کنارت حالم خیلی خوبه ها..باهات زندگی می کنم عاشقی می کنم درگیرتم ؛ صدات چشات خنده هات موهات.. وای ، موهات..! "
زمزمه کردم :
_ای ..از همه زیبا تر..این دوتا چشمام تر..میشه وقتی دور می شی..ای همه ی دنیای من..امروزو فردای من..تو خوده آرامشی!
زندگیمو می دم پای چشمات.. بخند عزیزم فراموش شه دردات..
عاشقی کن تو با من..زندگیمو می دم چشمات بخنده..
جاده ها و بارون دوای درده..با این دیوونه بیا ..بزن به جاده..
زمزمه کردم:
_ای ..از همه زیبا تر..این دوتا چشمام تر..میشه وقتی دور می شی..ای همه ی دنیای من..امروزو فردای من..تو خوده آرامشی!
******
نیاز:
چشمم رو باز کردم.
کی خوابم برده بود؟
به اطرافم نگاه کردم.
داخل ماشین نیما بودم اما خبری از خوده نیما نبود.
با باز شدن در ماشین ترسیدم اما با دیدن نیما خیالم راحت شد.
دوتا نسکافه گرفته بود.
با لبخند لیوان رو گرفت سمتم.
_بخور .. خیالت راحت گفتم شکر زیاد بریزه.
دهنم حسابی تلخ بود...میلی ام به خوردن نداشتم.
مثه یه فیلم کوتاه غمگین همه ی حرفای نیما جلوی چشمم رد شد و خیلی زود سردرد های همیشگی دامنمو گرفتند.
کمی از نسکافه رو نوشیدم..داغ بود..شیرین و خوش طعم..از بچگی عاشق نسکافه بودم ..ته همیشه..همیشگی ام چای بود..نسکافه واسه روزای خاصم بود.
سگینی نگاه نیما رو حس کردم.
نیما گفت:
_خوشمزه است!
سری تکون دادم و گفتم :
_آره دستت درد نکنه!
بعد از اینکه نسکافه امو تموم کردم لیوان خودنو گذاشتم توی لیوان خالی نیما و زدم بیرون.
صدام کرد:
_کجا؟
_بندازم سطل زباله .
سردی هوا خورد توی مغزم و سردردم بدتر شد.
به محض اینکه لیوان ها رو انداختم توی سطل زباله برگشتم .
نیما تکیه داده بود به در ماشین و با ژست خاص خودش عمیق محو من بود.
دلم می خواست بشینم فقط و فقط نگاهش کنم.
چرا غم از خونه ی دل من نمیره بیرون؟
*به غم بگید یکی دو روز منو فراموشم کنه*
نشستم روی نیمکت.
در ماشنو قفل کردو
#نظر
*
#عکس_نوشته #جذاب #هنر_عکاسی #wallpaper #ThePromisedSaviour #بک #عاشقانه #خلاقیت #FANDOGHI #ایده #فردوس_برین
نیما:
انقدر کوچولو بود که راحت می شد بلندش کنی.
کیفشم گرفتم دستم .
اونایی که توی کافه بودن با تعجب نگاهم می کردن.
بی توجه به نگاه اونا زدم بیرون و سریع با سوئیچ ماشینو باز کردم و نیازو نشوندم رو صندلی کنار راننده.
صندلی ام خیلی آروم طوری که بیدار نشه، خوابوندم.
لبش با رژ صورتی جذاب تر شده بود.. لعنتی!
باعث و بانی از دست دادن اختیارم همین لبای سرخی بود که هر بار یه رنگی بهش می زد..
اما هیچ رنگی اندازه ی رنگ لبای خودش بهش نمیومد..
حتی بی آرایشم جذاب بود واسم..!
استارت زدم و راه افتادم.
ضبطو کم کردم و بخاری رو روشن.
سرمایی بود..خیلی ام شدید!
بارون شیشه ی ماشین رو حسابی خیس کرده بود.
آهنگ بی آرایش مسعود صادق لو رو پلی کردم.
دکلمه ی اولش دقیقا حرف دل من بود!
" من کنارت حالم خیلی خوبه ها..باهات زندگی می کنم عاشقی می کنم درگیرتم ؛ صدات چشات خنده هات موهات.. وای ، موهات..! "
زمزمه کردم :
_ای ..از همه زیبا تر..این دوتا چشمام تر..میشه وقتی دور می شی..ای همه ی دنیای من..امروزو فردای من..تو خوده آرامشی!
زندگیمو می دم پای چشمات.. بخند عزیزم فراموش شه دردات..
عاشقی کن تو با من..زندگیمو می دم چشمات بخنده..
جاده ها و بارون دوای درده..با این دیوونه بیا ..بزن به جاده..
زمزمه کردم:
_ای ..از همه زیبا تر..این دوتا چشمام تر..میشه وقتی دور می شی..ای همه ی دنیای من..امروزو فردای من..تو خوده آرامشی!
******
نیاز:
چشمم رو باز کردم.
کی خوابم برده بود؟
به اطرافم نگاه کردم.
داخل ماشین نیما بودم اما خبری از خوده نیما نبود.
با باز شدن در ماشین ترسیدم اما با دیدن نیما خیالم راحت شد.
دوتا نسکافه گرفته بود.
با لبخند لیوان رو گرفت سمتم.
_بخور .. خیالت راحت گفتم شکر زیاد بریزه.
دهنم حسابی تلخ بود...میلی ام به خوردن نداشتم.
مثه یه فیلم کوتاه غمگین همه ی حرفای نیما جلوی چشمم رد شد و خیلی زود سردرد های همیشگی دامنمو گرفتند.
کمی از نسکافه رو نوشیدم..داغ بود..شیرین و خوش طعم..از بچگی عاشق نسکافه بودم ..ته همیشه..همیشگی ام چای بود..نسکافه واسه روزای خاصم بود.
سگینی نگاه نیما رو حس کردم.
نیما گفت:
_خوشمزه است!
سری تکون دادم و گفتم :
_آره دستت درد نکنه!
بعد از اینکه نسکافه امو تموم کردم لیوان خودنو گذاشتم توی لیوان خالی نیما و زدم بیرون.
صدام کرد:
_کجا؟
_بندازم سطل زباله .
سردی هوا خورد توی مغزم و سردردم بدتر شد.
به محض اینکه لیوان ها رو انداختم توی سطل زباله برگشتم .
نیما تکیه داده بود به در ماشین و با ژست خاص خودش عمیق محو من بود.
دلم می خواست بشینم فقط و فقط نگاهش کنم.
چرا غم از خونه ی دل من نمیره بیرون؟
*به غم بگید یکی دو روز منو فراموشم کنه*
نشستم روی نیمکت.
در ماشنو قفل کردو
#نظر
*
#عکس_نوشته #جذاب #هنر_عکاسی #wallpaper #ThePromisedSaviour #بک #عاشقانه #خلاقیت #FANDOGHI #ایده #فردوس_برین
۱۱.۵k
۱۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.