★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۳۰...
جیمین نمیتونست جلوس اشکاشو بگیره یونگی خیلی سختی کشیده بود.
به خودش قول داد هیچوقت ترکش نکنه.
چانیول: بعد از اینکه خوب شد دیگه هیچکس روی خوششو ندید. تقریبا به هیچی لبخند نمیزد و علاقشو به چیزی یا کسی نشون نمیداد تا اینکه تو وارد زندگیش شدی.
چانیول نگاهی به جیمین انداخت و با چشمای اشکیش مواجه شد.
چانیول: لطفا ترکش نکن اون دوست داره و بخاطر همین میترسه اتفاق قبلی دوباره براش بیوفته.
+معلومه که نمیکنم.
***
_بانی؟ من برگشتم
یونگی با لبخند گفت و توی اتاقش رفت.
دلش برای جیمین خیلی تنگ شده بود و بخاطر کارای لعنتیش مجبور شده بود تنهاش بزاره.
با دیدن جیمین که خوابیده بود لبخندی زد.
صورت نرمش نوازش کرد.
_بیدار شو بانی
یونگی با صدای آرومی صداش کرد و باعث شد جیمین غر بزنه و چشماشو باز کنه.
+یونگی!
با هیجان گفت و پرید بغلش.
_دلم برات تنگ شده بود.
یونگی محکمتر بغلش کرد.
+منم همینطور
+عام ..یونگی
باید راجب چیزی که دیروز شنیده بود با یونگی حرف میزد.
+اگه بهت بگم قول میدی عصبانی نشی؟
یونگی نگاه عجیبی بهش انداخت و سرشو تکون داد.
+تو مافیایی؟
یونگی خشکش زد.
نه میتونست دروغ بگه نه میتونست راستشو بگه.
_راجب چی حرف میزنی؟
+راستشو بگو یونگی.
بعد از یه مدت طولانی یونگی آروم سرشو تکون داد .
آرزو میکرد جیمین ترکش نکنه.
جیمین با دیدن چهره غمگین و یکم ترسیده یونگی بغلش کرد.
+من همه چیو میدونم چانیول بهم گفته.
_قرار نیست منو ترک کنی مگه نه؟!
یونگی با لحن محتاطی پرسید.
_یونگی من قول میدم هیچوقت قرار نیست ترکت نکنم.
خیره به چشمای یونگی گفت و بوسه آروم و نرمی روی لباش نشوند.
ادامه دارد...
پارت ۳۰...
جیمین نمیتونست جلوس اشکاشو بگیره یونگی خیلی سختی کشیده بود.
به خودش قول داد هیچوقت ترکش نکنه.
چانیول: بعد از اینکه خوب شد دیگه هیچکس روی خوششو ندید. تقریبا به هیچی لبخند نمیزد و علاقشو به چیزی یا کسی نشون نمیداد تا اینکه تو وارد زندگیش شدی.
چانیول نگاهی به جیمین انداخت و با چشمای اشکیش مواجه شد.
چانیول: لطفا ترکش نکن اون دوست داره و بخاطر همین میترسه اتفاق قبلی دوباره براش بیوفته.
+معلومه که نمیکنم.
***
_بانی؟ من برگشتم
یونگی با لبخند گفت و توی اتاقش رفت.
دلش برای جیمین خیلی تنگ شده بود و بخاطر کارای لعنتیش مجبور شده بود تنهاش بزاره.
با دیدن جیمین که خوابیده بود لبخندی زد.
صورت نرمش نوازش کرد.
_بیدار شو بانی
یونگی با صدای آرومی صداش کرد و باعث شد جیمین غر بزنه و چشماشو باز کنه.
+یونگی!
با هیجان گفت و پرید بغلش.
_دلم برات تنگ شده بود.
یونگی محکمتر بغلش کرد.
+منم همینطور
+عام ..یونگی
باید راجب چیزی که دیروز شنیده بود با یونگی حرف میزد.
+اگه بهت بگم قول میدی عصبانی نشی؟
یونگی نگاه عجیبی بهش انداخت و سرشو تکون داد.
+تو مافیایی؟
یونگی خشکش زد.
نه میتونست دروغ بگه نه میتونست راستشو بگه.
_راجب چی حرف میزنی؟
+راستشو بگو یونگی.
بعد از یه مدت طولانی یونگی آروم سرشو تکون داد .
آرزو میکرد جیمین ترکش نکنه.
جیمین با دیدن چهره غمگین و یکم ترسیده یونگی بغلش کرد.
+من همه چیو میدونم چانیول بهم گفته.
_قرار نیست منو ترک کنی مگه نه؟!
یونگی با لحن محتاطی پرسید.
_یونگی من قول میدم هیچوقت قرار نیست ترکت نکنم.
خیره به چشمای یونگی گفت و بوسه آروم و نرمی روی لباش نشوند.
ادامه دارد...
۴۴۴
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.