★سختی★
★سختی★
پارت ۱۸...
اخراج شدن اون سه نفر نه نتها به جونگکوک حس خوبی نداد بلکه حالا بیشتر احساس ناامنی میکرد.
از برگشتن و انتقام اونا میترسید.
+نباید اینکارو میکردی.
تهیونگ با قدمای بلند حرکت میکرد وای با حرف جونگکوک ایستاد و به سمتش برگشت.
_الان تو دادی به من میگی باید چی کار میکردم؟
+من...من فقط
_دهنتو ببند جونگکوک
با صدای بلندی حرفشو قطع کرد.
پسر کوچیکتر کباب اخمی که سعی میکرد ناراحتی شو مخفی کنه به صورت آلفای روبه روش خیره شد.
_من همین الان سه تا از آلفا های خوبمو اخراج کردم.
جونگکوک واقعا از این رفتار گنگ تهیونگ گیج شده بود و از طرفی بغض توی گلوش همه چیزو سخت تر میکرد.
+من که گفتم نباید اینکارو بخاطر من میکردید.
سرشو بالا گرفت تا عکس العمل مرد قد بلند رو ببینه که با یه پوزخند مواجه شد.
_برای خودم اینکارو کردم.
مرد بزرگتر با یه قدم بلند فاصله بینشون رو پر کرد و پشت دستشو آروم روی گونه جونگکوک کشید.
سکوت جونگکوک بهش حس لذت میداد.
_پیش تون عوضیا زبون داشتی چرا الان ساکت شدی...بیبی؟
کلمه آخرو درحالی که لباشو به گوش اون پسر سفید پوست میرسوند زمزمه کرد.
جونگکوک بعد از چند ثانیه تونست به خودش بیاد و از تهیونگ فاصله بگیره ولی دستی که روی کمرش قرار گرفت مانعش شد.
_هی هی هی...نمیتونی از دستم فرار کنی.
+خواهش میکنم ولم کن
با عجز نالید.
ادامه دارد...
پارت ۱۸...
اخراج شدن اون سه نفر نه نتها به جونگکوک حس خوبی نداد بلکه حالا بیشتر احساس ناامنی میکرد.
از برگشتن و انتقام اونا میترسید.
+نباید اینکارو میکردی.
تهیونگ با قدمای بلند حرکت میکرد وای با حرف جونگکوک ایستاد و به سمتش برگشت.
_الان تو دادی به من میگی باید چی کار میکردم؟
+من...من فقط
_دهنتو ببند جونگکوک
با صدای بلندی حرفشو قطع کرد.
پسر کوچیکتر کباب اخمی که سعی میکرد ناراحتی شو مخفی کنه به صورت آلفای روبه روش خیره شد.
_من همین الان سه تا از آلفا های خوبمو اخراج کردم.
جونگکوک واقعا از این رفتار گنگ تهیونگ گیج شده بود و از طرفی بغض توی گلوش همه چیزو سخت تر میکرد.
+من که گفتم نباید اینکارو بخاطر من میکردید.
سرشو بالا گرفت تا عکس العمل مرد قد بلند رو ببینه که با یه پوزخند مواجه شد.
_برای خودم اینکارو کردم.
مرد بزرگتر با یه قدم بلند فاصله بینشون رو پر کرد و پشت دستشو آروم روی گونه جونگکوک کشید.
سکوت جونگکوک بهش حس لذت میداد.
_پیش تون عوضیا زبون داشتی چرا الان ساکت شدی...بیبی؟
کلمه آخرو درحالی که لباشو به گوش اون پسر سفید پوست میرسوند زمزمه کرد.
جونگکوک بعد از چند ثانیه تونست به خودش بیاد و از تهیونگ فاصله بگیره ولی دستی که روی کمرش قرار گرفت مانعش شد.
_هی هی هی...نمیتونی از دستم فرار کنی.
+خواهش میکنم ولم کن
با عجز نالید.
ادامه دارد...
۱.۳k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.