★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۲۹...
ادامه فلش بک کریستال و یونگی:
_اوه ، اشکال نداره مواظب خودت باش دوست دارم.
یونگی سعی کرد خودشو کنترل کنه و به رانندگی ادامه بده.
بالاخره به جایی که میخواست رسید و نشست و سعی کرد از منظره روبروش لذت ببره.
همینطور که اطراف رو دید میزد یکی رو دید که به چشمش اشنا میومد.
_کریستال؟ اینجا چیکار میکنه؟
یونگی از خودش پرسید . میتونست ببینه که اون داره با مردی که پشت سرشه میخنده.
وقتی کریستالو کنار اون مرد رو دید.
چوی مینهو؟! دوست یونگی؟ این یکی اینجا چیکار میکرد؟
یونگی به از بلند شدن از روی شن ها اون دوتا رو تعقیب کرد تا رسیدن به پارکینگ.
به معنای واقعی کلمه لال شد.
فقط با تعجب زل زد به دوست دخترش و دوستش که همدیگرو میبوسن.
در حال لذت بردن از بوسشون بودن که صدای عمیق یونگی متوقفشون کرد.
_چیکار دارین میکنین؟
یونگی با نگاه ترسناکی بهشون خیره شد.
کریستال سعی میکرد توضیح بده ولی یونگی ذره ای بهش توجه نمیکرد.
کریستال: خیلی خب اره! من دارم خیانت میکنم مین یونگی! چیه همینو میخواستی بشنوی؟!
_چرا مگه چیکارت کردم؟
کریستال: باهات حوصلم سر رفت! من یکیو میخوام که برام وقت بیشتری بزاره و خب منم اونقدرا دوستت ندارم.
یونگی با شنیدن این حرفا نتونست خودشو کنترل کنه و به سمت مینهو رفت.
مشتی به صورتش زد.
کریستال: یونگی! داری چیکار میکنی؟
کریستال کنار مینهو زانو زد و سعی کرد کمکش کنه.
یونگی نمیتونست باور کنه.
کریستال، کریستال کسی که بیشتر از همه دوسش داشت و بهش اعتماد داشت حالا قولشو شکسته بود.
تنها کاری که کرد این بود که از اونجا دور بشه قبل از اینکه هردوشون بکشه.
یه لحظه وایساد.
_ممنون کریستال بابت همه چی.
پایان فلش بک
چانیول: بعد از اون خیلی افسرده شد و همیشه به خودش آسیب میزد و میخواست خودشو بکشه ولی ما جلوشو گرفتیم.
ادامه دارد...
پارت ۲۹...
ادامه فلش بک کریستال و یونگی:
_اوه ، اشکال نداره مواظب خودت باش دوست دارم.
یونگی سعی کرد خودشو کنترل کنه و به رانندگی ادامه بده.
بالاخره به جایی که میخواست رسید و نشست و سعی کرد از منظره روبروش لذت ببره.
همینطور که اطراف رو دید میزد یکی رو دید که به چشمش اشنا میومد.
_کریستال؟ اینجا چیکار میکنه؟
یونگی از خودش پرسید . میتونست ببینه که اون داره با مردی که پشت سرشه میخنده.
وقتی کریستالو کنار اون مرد رو دید.
چوی مینهو؟! دوست یونگی؟ این یکی اینجا چیکار میکرد؟
یونگی به از بلند شدن از روی شن ها اون دوتا رو تعقیب کرد تا رسیدن به پارکینگ.
به معنای واقعی کلمه لال شد.
فقط با تعجب زل زد به دوست دخترش و دوستش که همدیگرو میبوسن.
در حال لذت بردن از بوسشون بودن که صدای عمیق یونگی متوقفشون کرد.
_چیکار دارین میکنین؟
یونگی با نگاه ترسناکی بهشون خیره شد.
کریستال سعی میکرد توضیح بده ولی یونگی ذره ای بهش توجه نمیکرد.
کریستال: خیلی خب اره! من دارم خیانت میکنم مین یونگی! چیه همینو میخواستی بشنوی؟!
_چرا مگه چیکارت کردم؟
کریستال: باهات حوصلم سر رفت! من یکیو میخوام که برام وقت بیشتری بزاره و خب منم اونقدرا دوستت ندارم.
یونگی با شنیدن این حرفا نتونست خودشو کنترل کنه و به سمت مینهو رفت.
مشتی به صورتش زد.
کریستال: یونگی! داری چیکار میکنی؟
کریستال کنار مینهو زانو زد و سعی کرد کمکش کنه.
یونگی نمیتونست باور کنه.
کریستال، کریستال کسی که بیشتر از همه دوسش داشت و بهش اعتماد داشت حالا قولشو شکسته بود.
تنها کاری که کرد این بود که از اونجا دور بشه قبل از اینکه هردوشون بکشه.
یه لحظه وایساد.
_ممنون کریستال بابت همه چی.
پایان فلش بک
چانیول: بعد از اون خیلی افسرده شد و همیشه به خودش آسیب میزد و میخواست خودشو بکشه ولی ما جلوشو گرفتیم.
ادامه دارد...
۳.۹k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.