پارت هفتاد و هشتم
پارت هفتاد و هشتم
رمان دیدن دوباره ی تو
مثلا..امممم...
آها.. یافتمم....
مثلا این که من دارم عمه میشممم وایی خیلی خوشحالم..
وجدان _ اخه احمق اینا که هنوز ازدواج نکردن که بخوان بچه دار شن ..
من_ اها راست میگیاا...نمیدونم چرا این مدته فکرم کار نمیکنه...متمعنم اینم به خاطر این شتره بی سر و پاست
وجدان _ ستاره جان از همون اولش هم مخ جنابالی مشکل داشت بیخود ننداز گردن اون بنده خدا.. بعدشم کجاش شبیه شتره ..
من_ وایی وجدان اعه عصبیم کردی معلومه دیگه همه جاش شبیه شتره مخصوصا اون دهنش.. یعنیاا اگه یه آدامس بزاریم تو دهنش شتر بودنش تکمیل میشه....
وجدان _ درسته قبلا شبیه شتر بود ولی الان نیست دیگه...
من _ اتفاقا هست چون الان ته ریش گذاشته معلوم نیست...
وجدان _ الان ته ریش چه ربتی به شتر بودنش داره اخه..
من _ من میگم ربط داره یعنی ربط داره .. خفه شو و دیگه هم خرف نزن..
روم رو دور دادم و خودم رو با حرف زدن با بچه ها مشغول کردم....
شروین _ تبریک میگم..
ستاره _ خیلی ممنون..
یه نگاه به اشکان و عسل کردم...
اشکان داشت خیلی آروم به عسل یه چیزی میگفت که عسل هم همش قیافش مثل لبو میشد....
اینا هم مشکوک میزنن...باید از کاراشون سر در بیارم...
خنده ی شیطانی زدم و یه نگاه به شروین انداختم شروین هم قضیه رو فهمید و سرش رو به نشونه ی هستم تکون داد و بعدش هم یه چشمک به معنیه برو بریم زد....
رمان دیدن دوباره ی تو
مثلا..امممم...
آها.. یافتمم....
مثلا این که من دارم عمه میشممم وایی خیلی خوشحالم..
وجدان _ اخه احمق اینا که هنوز ازدواج نکردن که بخوان بچه دار شن ..
من_ اها راست میگیاا...نمیدونم چرا این مدته فکرم کار نمیکنه...متمعنم اینم به خاطر این شتره بی سر و پاست
وجدان _ ستاره جان از همون اولش هم مخ جنابالی مشکل داشت بیخود ننداز گردن اون بنده خدا.. بعدشم کجاش شبیه شتره ..
من_ وایی وجدان اعه عصبیم کردی معلومه دیگه همه جاش شبیه شتره مخصوصا اون دهنش.. یعنیاا اگه یه آدامس بزاریم تو دهنش شتر بودنش تکمیل میشه....
وجدان _ درسته قبلا شبیه شتر بود ولی الان نیست دیگه...
من _ اتفاقا هست چون الان ته ریش گذاشته معلوم نیست...
وجدان _ الان ته ریش چه ربتی به شتر بودنش داره اخه..
من _ من میگم ربط داره یعنی ربط داره .. خفه شو و دیگه هم خرف نزن..
روم رو دور دادم و خودم رو با حرف زدن با بچه ها مشغول کردم....
شروین _ تبریک میگم..
ستاره _ خیلی ممنون..
یه نگاه به اشکان و عسل کردم...
اشکان داشت خیلی آروم به عسل یه چیزی میگفت که عسل هم همش قیافش مثل لبو میشد....
اینا هم مشکوک میزنن...باید از کاراشون سر در بیارم...
خنده ی شیطانی زدم و یه نگاه به شروین انداختم شروین هم قضیه رو فهمید و سرش رو به نشونه ی هستم تکون داد و بعدش هم یه چشمک به معنیه برو بریم زد....
۲.۷k
۰۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.