p
p8
" انگشت شستم خیلی آروم روی لب پایینش سر خورد، اما یه لحظه مکث کرد، انگار که بخوام واکنشش رو ببینم... از خجالت سرخ شده بود!
چشمهام روی صورتش گیر افتادن، لحظهای مکث کردم، انگار همهی اون جزئیات صورتش رو یکییکی از نو بررسی کردم...
نفسهام یکنواخت موندن، ولی یهذره سنگینتر، انگار هوا توی بینمون یهکم ضخیمتر شده بود، یه فاصلهای که دیگه هیچ حواسپرتی نباید بینش راه پیدا کنه...
لبم یکم بالا رفت، یه لبخند که شاید خودش معنیش رو بهتر از من میدونست، یه چیزی که نباید زیاد توضیحش بدم، فقط باید حس بشه...
سرم کمی خم شد و فاصله بینمون کمتر شد
با زمزمه لب زدم : هنوز کاری نکردم که سرخ بشی، خانم کیم… ولی شاید وقتشه که کاری کنم..."
' سنگینی ای که روی ریه هام بود برام غیر قابل تحمل بود...پس با دستام اون رو پس میزنم...کمی به عقب هل میدمش..نفسی تازه میکنم و آروم ازش چند قدم دور میشم...
چشمام رو دو سه بار باز و بسته میکنم..همراه با نفسی که بیرون دمیدم چشمام رو بالا بردم...زمزمه میکنم:«نه...نه»
قاطعانه زمزمه کردم... هرچند صدام پر از تردید بود...رسما میخواستم دوری کنم..پس لب زدم:«من باید با اقای سونگ برم به یه جلسه دیگه..باید برم..»
صورتم رو از دستاش بیرون آوردم و نگاهم رو به زمین انداختم.. مقصدم ترک کردن بود و کمی چرخیدم تا حرکت کنم
و حالا کاملا پشت من به طرفش بود'
" انگشت شستم خیلی آروم روی لب پایینش سر خورد، اما یه لحظه مکث کرد، انگار که بخوام واکنشش رو ببینم... از خجالت سرخ شده بود!
چشمهام روی صورتش گیر افتادن، لحظهای مکث کردم، انگار همهی اون جزئیات صورتش رو یکییکی از نو بررسی کردم...
نفسهام یکنواخت موندن، ولی یهذره سنگینتر، انگار هوا توی بینمون یهکم ضخیمتر شده بود، یه فاصلهای که دیگه هیچ حواسپرتی نباید بینش راه پیدا کنه...
لبم یکم بالا رفت، یه لبخند که شاید خودش معنیش رو بهتر از من میدونست، یه چیزی که نباید زیاد توضیحش بدم، فقط باید حس بشه...
سرم کمی خم شد و فاصله بینمون کمتر شد
با زمزمه لب زدم : هنوز کاری نکردم که سرخ بشی، خانم کیم… ولی شاید وقتشه که کاری کنم..."
' سنگینی ای که روی ریه هام بود برام غیر قابل تحمل بود...پس با دستام اون رو پس میزنم...کمی به عقب هل میدمش..نفسی تازه میکنم و آروم ازش چند قدم دور میشم...
چشمام رو دو سه بار باز و بسته میکنم..همراه با نفسی که بیرون دمیدم چشمام رو بالا بردم...زمزمه میکنم:«نه...نه»
قاطعانه زمزمه کردم... هرچند صدام پر از تردید بود...رسما میخواستم دوری کنم..پس لب زدم:«من باید با اقای سونگ برم به یه جلسه دیگه..باید برم..»
صورتم رو از دستاش بیرون آوردم و نگاهم رو به زمین انداختم.. مقصدم ترک کردن بود و کمی چرخیدم تا حرکت کنم
و حالا کاملا پشت من به طرفش بود'
- ۹.۳k
- ۱۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط