رمان

#گمشده
#part_22
#ســـوســـن
استاد:خداروشکر این عادت در نزدن ارثیه تو خانواده اوزکایا
برک:دوروک پلیس از درو دیوار ریخته داخل مدرسه
وحشت‌زده از سرجام بلند شدم...
استرس باعث شد بود تپش قلب بگیرم
رسول‌اوزکایا:پسرم چرا جناییش میکنی؟
یکدونه ماشین پلیس بیشتر نیومده
دوروک:عمو‌رسول پلیس براچی امده؟
دانش‌آموزا همه با وحشت از سرجاشون بلند شدن
ریز باهم حرف میزدن و جو کلاس کاملا بهم ریخته بودن...
بابا با لحنی پراز آرامش گفت
رسول‌اوزکایا:بچها شما آروم باشید
با شما کاری ندارن فقط دوروک برک یه سر میرن کلانتری
دوروک حرصی شروع به خندیدن کرد
دوروک:عمورسول کلانتری مگه سبزی فروشیه
یه سر برمو بیام چرا باید منو ببرن؟
بابا خواست حرفی بزنه که خیلی سریع در کلاس باز شد
و دوتا مامور وارد شدن
کمسیر:دوروک آتاکول و برک اوزکایا باما باید بیاید
بهت‌زده خیره شده بودم به مامورا که
عمر از پشت سرشون درامد...ناباور به عمر خیره شده بودم...
دوروک به طرف عمر حمله‌ور شد
دوروک:کار توعه نه؟؟
مامورا به سختی جلوی دوروکو گرفته بودن...
با نگاهی پراز نفرت خیره شد بودم به عمر...
کمسیر:باید ازتون بازجویی بشه...سوسن اوزکایا به جرمتون اعتراف کرده صداش ضبط شده!!!
دوروک برک با تعجب به طرفم برگشتن...
نمیدونستم باید چکار کنم...
همینطور خیره شد بودم به عمر
اون نمیتونست بامن همچین کاری کنه
قبل از اینکه بقیه واکنشی نشون بدن...
خیلی سریع از کلاس خارج شدم...
دیدگاه ها (۰)

رمان

رمان

رمان

رمان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط