رمان
#گمشده
#part_24
#دوروکـــ
{فلشبکبهشبتولد}
برک محتوای توی دهنشو تف کرد...
به حالت چندشی به طرفم برگشت
برک:این زهرماری چی بود دادی خوردم؟
دوروک:من هرچی میخورم برا تو میریزم گیراییش بهتره
برک:حالم بده هرآن ممکنه بالا بیارم
هول زده به اطرافم نگاه کردم
دوروک:داداش به تولد دختره گند نزنی بیا بریم دستشویی
بازوش گرفتم و به طرف مدرسه رفتیم
وارد مدرسه که شدیم با تعجب به تابلو
سرویس بهداشتی خیره شدم
دوروک:برک تو میدونستی سالن تائتر کردن سرویس بهداشتی؟
برک:من الان حتا اسم خودمو نمیدونم
گیج شونهی بالا انداختم و وارد سرویس شدیم...
سالن تائتر تغییری نکرده بود...با تعجب به اطرافم نگاه میکردم
که صدای فریادی امد...هرچی نزدیکتر میشدم
صدای التماس های دختری واضحهتر شنیده میشد...
صدای فریادش که میگفت کمک کنید میشنیدم
اما نمیدونستم کجاست تا کمکش کنم...
همون لحظه ضربهی محکمی به سرم خورد...
نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم روی زمین...
با درد چشمامو باز کردم...چشم چرخوندم که برکو دیدم...
به سختی از سرجام بلند شدم و نزدیکش شدم...
دختری کنار برک بیهوش افتاد بود...
با ترس به طرف برک رفتم و بازوش گرفتم
دوروک:برک بلند شو باید بریم
قبل از اینکه کسی مارو اونجا ببینه بازوهای برکو گرفتم
به سختی بلندش کردم؛هوشیار نبود و روی پاهاش
نمیتونست وایسه...ترسیدم بلایی سر دختر امد باشه...
و چون برک کنارش بود به برک تهمت میزدن...!
به سختی برکو از مدرسه بیرون اوردم...
سوسنو پیدا کردم و با عجله گفتم
دوروک:سوسن زود باش باید از اینجا بریم!
#part_24
#دوروکـــ
{فلشبکبهشبتولد}
برک محتوای توی دهنشو تف کرد...
به حالت چندشی به طرفم برگشت
برک:این زهرماری چی بود دادی خوردم؟
دوروک:من هرچی میخورم برا تو میریزم گیراییش بهتره
برک:حالم بده هرآن ممکنه بالا بیارم
هول زده به اطرافم نگاه کردم
دوروک:داداش به تولد دختره گند نزنی بیا بریم دستشویی
بازوش گرفتم و به طرف مدرسه رفتیم
وارد مدرسه که شدیم با تعجب به تابلو
سرویس بهداشتی خیره شدم
دوروک:برک تو میدونستی سالن تائتر کردن سرویس بهداشتی؟
برک:من الان حتا اسم خودمو نمیدونم
گیج شونهی بالا انداختم و وارد سرویس شدیم...
سالن تائتر تغییری نکرده بود...با تعجب به اطرافم نگاه میکردم
که صدای فریادی امد...هرچی نزدیکتر میشدم
صدای التماس های دختری واضحهتر شنیده میشد...
صدای فریادش که میگفت کمک کنید میشنیدم
اما نمیدونستم کجاست تا کمکش کنم...
همون لحظه ضربهی محکمی به سرم خورد...
نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم روی زمین...
با درد چشمامو باز کردم...چشم چرخوندم که برکو دیدم...
به سختی از سرجام بلند شدم و نزدیکش شدم...
دختری کنار برک بیهوش افتاد بود...
با ترس به طرف برک رفتم و بازوش گرفتم
دوروک:برک بلند شو باید بریم
قبل از اینکه کسی مارو اونجا ببینه بازوهای برکو گرفتم
به سختی بلندش کردم؛هوشیار نبود و روی پاهاش
نمیتونست وایسه...ترسیدم بلایی سر دختر امد باشه...
و چون برک کنارش بود به برک تهمت میزدن...!
به سختی برکو از مدرسه بیرون اوردم...
سوسنو پیدا کردم و با عجله گفتم
دوروک:سوسن زود باش باید از اینجا بریم!
۱.۶k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.