رمان
#گمشده
#part_21
#ســـوســـن
آب دهنمو قورت دادم و دهن باز کردم...
سوسن:اون شب هیچکس تو حال خودش نبود...
برک دوروک همراه با آسیه وارد مدرسه شدن اما
بعدشو فراموش کردن...یادشون نمیاد کاری کردن باهاش یانه...
اما من مطمعنم اونا کاری نکردن
نفس عمیقی کشید و گفت
عمر:فهمیدم...
گوشیشو از روی میز برداشت و رفت...
کلافه دستمو لای موهام بردم... لعنت به من...
کاش نمیگفتم اگر دوباره باهام دشمن بشه چی؟
اوف سوسن اوفففففف
بیحصله وارد کلاس شدم...دوتا صندلی خالی بود؛
یکیش برک بود که این زنگ دانشآموز شیفت بود
و صندلی دیگه مال عمر بود...
روی صندلیم نشستم و توی فکر فرو رفتم...
وسطای کلاس بود که استاد بیتوجه به
اطرافش فقط حرف میزد...دوروک خیلی سریع
به طرفم برگشت و کاغذی روی میزم انداخت
با تعجب کاغذو باز کردم که نوشته بود
_از اول کلاس روال نیستی...خوبی؟
به طرفش برگشتم که سوالی بهم نگاه میکرد...
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
نگران به صندلی خالی عمر خیره شدم...
همون لحظه در باز شد برک با چهرهی نگران وارد کلاس شد
استاد:اقای اوزکایا بهتر نیست قبلش در بزنید؟
برک:ببخشید استاد یه کار فوری دارم
با عجله به منو دوروک نزدیک شد...
دوروک اخمی کرد و گفت
دوروک:چته وحشی عین کانگورو خودتو میندازی
تو کلاس...تو آدم نیستی حمال؟
برک:میزاری من حرف بزنم؟
برک تا خواست حرف بزنه دوباره در بازشد
و بابا وارد شد...استاد پوکر به طرف بابام برگشت
استاد:خداروشکر این عادت در نزدن ارثیه تو خانواده اوزکایا
#part_21
#ســـوســـن
آب دهنمو قورت دادم و دهن باز کردم...
سوسن:اون شب هیچکس تو حال خودش نبود...
برک دوروک همراه با آسیه وارد مدرسه شدن اما
بعدشو فراموش کردن...یادشون نمیاد کاری کردن باهاش یانه...
اما من مطمعنم اونا کاری نکردن
نفس عمیقی کشید و گفت
عمر:فهمیدم...
گوشیشو از روی میز برداشت و رفت...
کلافه دستمو لای موهام بردم... لعنت به من...
کاش نمیگفتم اگر دوباره باهام دشمن بشه چی؟
اوف سوسن اوفففففف
بیحصله وارد کلاس شدم...دوتا صندلی خالی بود؛
یکیش برک بود که این زنگ دانشآموز شیفت بود
و صندلی دیگه مال عمر بود...
روی صندلیم نشستم و توی فکر فرو رفتم...
وسطای کلاس بود که استاد بیتوجه به
اطرافش فقط حرف میزد...دوروک خیلی سریع
به طرفم برگشت و کاغذی روی میزم انداخت
با تعجب کاغذو باز کردم که نوشته بود
_از اول کلاس روال نیستی...خوبی؟
به طرفش برگشتم که سوالی بهم نگاه میکرد...
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
نگران به صندلی خالی عمر خیره شدم...
همون لحظه در باز شد برک با چهرهی نگران وارد کلاس شد
استاد:اقای اوزکایا بهتر نیست قبلش در بزنید؟
برک:ببخشید استاد یه کار فوری دارم
با عجله به منو دوروک نزدیک شد...
دوروک اخمی کرد و گفت
دوروک:چته وحشی عین کانگورو خودتو میندازی
تو کلاس...تو آدم نیستی حمال؟
برک:میزاری من حرف بزنم؟
برک تا خواست حرف بزنه دوباره در بازشد
و بابا وارد شد...استاد پوکر به طرف بابام برگشت
استاد:خداروشکر این عادت در نزدن ارثیه تو خانواده اوزکایا
۲.۰k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.