رمان
#گمشده
#part_20
#ســـوســـن
دور گودال جمع شده بودیم..عمر کلافه
خواست حرفی بزنه که همون لحظه
صدای داد برک امد که میگفت
برک:بکشینش بالا
عمر به طرف آیبیکه رفت و یک دستشو گرفت...
دوروک قبل از آسیه نزدیک شد و از آستین
آیبیکه گرفت کشوندش بالا...
آیبیکه لبهی چاهُ گرفت و خودشو روی زمین انداخت...
ثانیه بعد برک لبه های چاهُ گرفت که دوروک کمکش کرد امد بالا
آسیه با اخم محوی به طرف برک برگشت
آسیه:چجوری قد آیبیکع رسید به نزدیکیه لبهی چاه؟
برک همونطور که خودشو میتکوند گفت
برک:پاهاشو گذاشت رو شونه هام و وایساد
آیبیکه:من با این لباسا نمیتونم بیام سرکلاس...میرم خونه
آسیه:باشه پس منم باهات میام...عمر تو
از نمایندگی از هممون سرکلاس بمون
کمکم همه متفرق شدن،،بعداز تموم شدن
مبحث عمومی از کلاس خارج شدم...
به سمت بوفه رفتم بعداز اینکه پیداش کردم
به طرفش رفتم و مقابلش نشستم
سوسن:عمر از دست برک ناراحت نباش
قصد بدی نداشت فقط میخاست آیبیکرو نجات بده
دستشو از زیر چونش برداشت
خیلی جدی به صورتم زل زد
عمر:سوسن میشه تمام حقیقتو بگی؟من امروز دیدم
برک بدون اینکه به آیبیکه دست بزنه به اون کمک کرد...
دوروک وقتی خواست به آیبیکه کمک کنه از آستینش گرفت
اگر تا یکساعت پیش مطمعن بودم کار اون دوتاست
اما الان شک دارم!...میشه حقیقتو بگی؟
بهت زده بهش خیره شدم...
زبونم خشک شده بود و نمیتونستم تکونش بدم
عمر:بهم اعتماد کن اینطوری شاید توی
رابطمون پیشرفتی داشته باشیم!!!
آب دهنمو قورت دادم و دهن باز کردم...
#part_20
#ســـوســـن
دور گودال جمع شده بودیم..عمر کلافه
خواست حرفی بزنه که همون لحظه
صدای داد برک امد که میگفت
برک:بکشینش بالا
عمر به طرف آیبیکه رفت و یک دستشو گرفت...
دوروک قبل از آسیه نزدیک شد و از آستین
آیبیکه گرفت کشوندش بالا...
آیبیکه لبهی چاهُ گرفت و خودشو روی زمین انداخت...
ثانیه بعد برک لبه های چاهُ گرفت که دوروک کمکش کرد امد بالا
آسیه با اخم محوی به طرف برک برگشت
آسیه:چجوری قد آیبیکع رسید به نزدیکیه لبهی چاه؟
برک همونطور که خودشو میتکوند گفت
برک:پاهاشو گذاشت رو شونه هام و وایساد
آیبیکه:من با این لباسا نمیتونم بیام سرکلاس...میرم خونه
آسیه:باشه پس منم باهات میام...عمر تو
از نمایندگی از هممون سرکلاس بمون
کمکم همه متفرق شدن،،بعداز تموم شدن
مبحث عمومی از کلاس خارج شدم...
به سمت بوفه رفتم بعداز اینکه پیداش کردم
به طرفش رفتم و مقابلش نشستم
سوسن:عمر از دست برک ناراحت نباش
قصد بدی نداشت فقط میخاست آیبیکرو نجات بده
دستشو از زیر چونش برداشت
خیلی جدی به صورتم زل زد
عمر:سوسن میشه تمام حقیقتو بگی؟من امروز دیدم
برک بدون اینکه به آیبیکه دست بزنه به اون کمک کرد...
دوروک وقتی خواست به آیبیکه کمک کنه از آستینش گرفت
اگر تا یکساعت پیش مطمعن بودم کار اون دوتاست
اما الان شک دارم!...میشه حقیقتو بگی؟
بهت زده بهش خیره شدم...
زبونم خشک شده بود و نمیتونستم تکونش بدم
عمر:بهم اعتماد کن اینطوری شاید توی
رابطمون پیشرفتی داشته باشیم!!!
آب دهنمو قورت دادم و دهن باز کردم...
۲.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.