پارت ۷۲
#پارت_۷۲
صبح با احاس قلقلک رو صورتم چشمامو باز کردم...آرتین بود
+سلاملکم خانوم خوابالو...میدونی ساعت چنده؟
_نه
+۱۲
_واقعا
+بله
_توچرا اومدی اینجا
+خیلی معذرت میخوام ازت...واقعا منو مورد عفو قرار بدینولی دلم براتون تنگ شده بود
همونجوری که دراز کشیدع بودم دستامو باز کردم
_بیا بغلم
سرشو آورد پایینو گذاشت تو گودی گردنم...منم سفت بغلش کردم...یهو یاد دیروز افتادم.وای خدا...خودمو کنتزل کرذم که گریه نکنم...نه من میخواستم که دستامو شل کنم نه اون میخواست سرشو برداره.ده دقیقه گذشت...
+آرتین
_هوم
+نمیخوای بلند شی
_نه
+مگه نمیخوای بریم استدیو
_الان دیگه نه
+پاشو ببینم
سرشو بلند کرد...موهام همه بهم ریخته بود
+برو موهاتو درست کن
سریع حاظر شدم و باهم رفتیم پایین...از مامانم خدافظی کرذیم و سوار ماشین شدیم..الان بگم بهش؟.خدایا...دستام بدجوری میلرزیدن..جلو استدیو نگه داشت..پیاده شدیم جفتمون...بهترین موقعس
+آرتین
_جانم
پاهام شل شدن
+میشه وایسی یهچیزی بهت بگم بعد بریم بالا؟
_چی؟چیزی شدع؟
بغضم گرفت»بخدا نمیدونم چجوری باید بهت بگم
+آنا داری میترسونیم...چیشده؟
+قول میدی اگه شنیدی ولم نکنی؟
عصبانی شد:این چرتوپرتا چیه؟...میگی یا نه؟
بغضم ترکید:آرتین من...آرتین من...نمیتونم مادر بشمبخاطر اون قرصا...تو دیکه نمیتونی دخترتو داشته باشی
به دیوار تکیه دادن و نشستم...آرتینم نشیت
_آنا راس میگی؟
+آره...دکتر دیروز بهم گفت
_آرتین این همه نشونه که من و تو مال هم نیستیم...تو میتونی دخترتو
+ساکت شو آناخب؟من هیچوقت ولت نمیکنم...هیچوقت.تو واسه منباشی بسه..دختر میخوام چیکار...الانم پاشو قربونت برم...پاشو عزیزم..
دستشو گرفتم و پاشدم...اشکامو پاک کرد
_اگه حالت خوب نیس نریم بالا
+نه خوبم بریم
رفتیم بالا...خودمو سرحال نشون دادمو با بچه ها سلاملک کردیمو رفتن سرکارشون...ساعت شیش بعد از ظهر بود که آیفون صداش درومد...عرفان رفت که دروبازکنه...ولی چشمش به صفحه آیفون موند
+آرتین
_بلع
+دلیناس
سریع پاشدم
+وایسا
آرتین رفت تو جلو مغرورش...ولی بازم با همون نگاه مغرورش یخ نگاه نگران بهم انداخت..
+بله...چیکار داری؟.
گوشیو گذاشت سر جاش
+میرم پایین ببینم چیکار داره
بازوشو گرفتم
+نترس عزیز دلم..میام الان
رفت پایین..گوشی آیفونو ورداشتم...بچه ها سعی میکردن به من توجهی نکنن.ولی یاشار بغلم وایساده بود...آرتین درو باز کرد و صدای دلینا اومد
+وای آرتین
از صفحه آیفون همه چی معلوم بود...رفت سمت آرتین که بغلش کنه ولی آرتین هولش داد عقبی
_بگو کارتو
+چقد عوض شدی؟
_واسه تو من همین بودم...میکی یا نع؟
+آره آره...من تازه از زندان اومدم بیرون...فکمیکردم میای و منو از اونجا میاری بیرون
_اشتباه فک کردی
+بیخیال اینا عشقم..یه خبر خوب دارم برات
گوشامو تیز تیز کردم
+من وقتی رفتم زندان سه ماهه حامله بودم نمیدونستم...الان شیش ماهمه...بچمونم دختره
گوشی آیفون از دستم سر خورد...یاشار منو گرفت که زمین نخورمبچه ها اومدن سمتم ...امیر گوشی ایفونو گذاشت سر جاش
یاشار:چت شد؟
+هیچی خوبم...یه لحظه سرم گیج رفت.
از بچه ها جذا شدم و رفتم تو یکی از اتاقا..یاشار اومد دنبالم
+آنا چی گفت اون زنیکه
_حامله اس...شیش ماهشه
+خب باشه.ارتین اصن ب اون نگاه نمیکنه که بخواد به بچش نگاه کنه
آرتین...خوش شانسه یا بد شانس دوتا خبرو تو ی روز شنید..که جفتش مربوط به بچه هاش بود...بچه ای که هیچوقت نمیاد...بچه ای که داشت میومد
_یاشار تو هیچی نمیدونی
+چی قرارع بدونم
_من....من...من نمیتونم مادر بشم
یاشار کلافه از سرجاش پاشدو از اتاق رفت بیرون...چمد دقیقه بعد در اتاق به شدت باز شد و آرتین اومد تو...خیلیم عصبانی بود..درو بست..
داد زد:مگه من الا کاری کردم یا چیزی گفتم که داری مث ابر بهار گریع میکنی؟ها؟من گفتم ولت میکنم؟من گفتم ولت میکنم میرم با اون هرجایی زندگی میکنم چون بچه داره؟ارههههه؟من حرفی زدم؟
از صدای دادش داشتم کر میشدم...لیوان آبی که رو میز بود و برداشت و کوبوند زمین..جیغ زدم...در باز شد...یاشار اومد تو....بهش اشارع کردم ک بره بیرون.روبروی آرتین وایسادم...سرشو گرفت بالا
_اونجوری نگاه نکن
نفس نفس میزد...دولا شدمو بغلش کردم و تو بغلش زار زدم..
+خیلی بدی...تو میدونی من از داد زدن میترسم..ولی بازم داد میزنی
_غلط کردم ببخشید..تو فقط گریه نکن...آنا؟..گریه نکن...
سعی کردم گریه امو قطع کنم
+آرتین
خسته و خیلی مهربون گفت:جون ارتین..اونجوری نگو آرتین دلم کباب میشه..بیا اینجا بشین ببینم.کنارش نشستم.
_جونم
+تو واقعا منو ول نمیکنی؟
_نه
+ولی اون بچته؟
_بچه ای که حروم باشه رو نمیخوام..
+ولی خب اون بچه چگناهی کرده
آنا بسع...من گفتم نمیخوامش توام بگو چشم
ساکت شدم
صبح با احاس قلقلک رو صورتم چشمامو باز کردم...آرتین بود
+سلاملکم خانوم خوابالو...میدونی ساعت چنده؟
_نه
+۱۲
_واقعا
+بله
_توچرا اومدی اینجا
+خیلی معذرت میخوام ازت...واقعا منو مورد عفو قرار بدینولی دلم براتون تنگ شده بود
همونجوری که دراز کشیدع بودم دستامو باز کردم
_بیا بغلم
سرشو آورد پایینو گذاشت تو گودی گردنم...منم سفت بغلش کردم...یهو یاد دیروز افتادم.وای خدا...خودمو کنتزل کرذم که گریه نکنم...نه من میخواستم که دستامو شل کنم نه اون میخواست سرشو برداره.ده دقیقه گذشت...
+آرتین
_هوم
+نمیخوای بلند شی
_نه
+مگه نمیخوای بریم استدیو
_الان دیگه نه
+پاشو ببینم
سرشو بلند کرد...موهام همه بهم ریخته بود
+برو موهاتو درست کن
سریع حاظر شدم و باهم رفتیم پایین...از مامانم خدافظی کرذیم و سوار ماشین شدیم..الان بگم بهش؟.خدایا...دستام بدجوری میلرزیدن..جلو استدیو نگه داشت..پیاده شدیم جفتمون...بهترین موقعس
+آرتین
_جانم
پاهام شل شدن
+میشه وایسی یهچیزی بهت بگم بعد بریم بالا؟
_چی؟چیزی شدع؟
بغضم گرفت»بخدا نمیدونم چجوری باید بهت بگم
+آنا داری میترسونیم...چیشده؟
+قول میدی اگه شنیدی ولم نکنی؟
عصبانی شد:این چرتوپرتا چیه؟...میگی یا نه؟
بغضم ترکید:آرتین من...آرتین من...نمیتونم مادر بشمبخاطر اون قرصا...تو دیکه نمیتونی دخترتو داشته باشی
به دیوار تکیه دادن و نشستم...آرتینم نشیت
_آنا راس میگی؟
+آره...دکتر دیروز بهم گفت
_آرتین این همه نشونه که من و تو مال هم نیستیم...تو میتونی دخترتو
+ساکت شو آناخب؟من هیچوقت ولت نمیکنم...هیچوقت.تو واسه منباشی بسه..دختر میخوام چیکار...الانم پاشو قربونت برم...پاشو عزیزم..
دستشو گرفتم و پاشدم...اشکامو پاک کرد
_اگه حالت خوب نیس نریم بالا
+نه خوبم بریم
رفتیم بالا...خودمو سرحال نشون دادمو با بچه ها سلاملک کردیمو رفتن سرکارشون...ساعت شیش بعد از ظهر بود که آیفون صداش درومد...عرفان رفت که دروبازکنه...ولی چشمش به صفحه آیفون موند
+آرتین
_بلع
+دلیناس
سریع پاشدم
+وایسا
آرتین رفت تو جلو مغرورش...ولی بازم با همون نگاه مغرورش یخ نگاه نگران بهم انداخت..
+بله...چیکار داری؟.
گوشیو گذاشت سر جاش
+میرم پایین ببینم چیکار داره
بازوشو گرفتم
+نترس عزیز دلم..میام الان
رفت پایین..گوشی آیفونو ورداشتم...بچه ها سعی میکردن به من توجهی نکنن.ولی یاشار بغلم وایساده بود...آرتین درو باز کرد و صدای دلینا اومد
+وای آرتین
از صفحه آیفون همه چی معلوم بود...رفت سمت آرتین که بغلش کنه ولی آرتین هولش داد عقبی
_بگو کارتو
+چقد عوض شدی؟
_واسه تو من همین بودم...میکی یا نع؟
+آره آره...من تازه از زندان اومدم بیرون...فکمیکردم میای و منو از اونجا میاری بیرون
_اشتباه فک کردی
+بیخیال اینا عشقم..یه خبر خوب دارم برات
گوشامو تیز تیز کردم
+من وقتی رفتم زندان سه ماهه حامله بودم نمیدونستم...الان شیش ماهمه...بچمونم دختره
گوشی آیفون از دستم سر خورد...یاشار منو گرفت که زمین نخورمبچه ها اومدن سمتم ...امیر گوشی ایفونو گذاشت سر جاش
یاشار:چت شد؟
+هیچی خوبم...یه لحظه سرم گیج رفت.
از بچه ها جذا شدم و رفتم تو یکی از اتاقا..یاشار اومد دنبالم
+آنا چی گفت اون زنیکه
_حامله اس...شیش ماهشه
+خب باشه.ارتین اصن ب اون نگاه نمیکنه که بخواد به بچش نگاه کنه
آرتین...خوش شانسه یا بد شانس دوتا خبرو تو ی روز شنید..که جفتش مربوط به بچه هاش بود...بچه ای که هیچوقت نمیاد...بچه ای که داشت میومد
_یاشار تو هیچی نمیدونی
+چی قرارع بدونم
_من....من...من نمیتونم مادر بشم
یاشار کلافه از سرجاش پاشدو از اتاق رفت بیرون...چمد دقیقه بعد در اتاق به شدت باز شد و آرتین اومد تو...خیلیم عصبانی بود..درو بست..
داد زد:مگه من الا کاری کردم یا چیزی گفتم که داری مث ابر بهار گریع میکنی؟ها؟من گفتم ولت میکنم؟من گفتم ولت میکنم میرم با اون هرجایی زندگی میکنم چون بچه داره؟ارههههه؟من حرفی زدم؟
از صدای دادش داشتم کر میشدم...لیوان آبی که رو میز بود و برداشت و کوبوند زمین..جیغ زدم...در باز شد...یاشار اومد تو....بهش اشارع کردم ک بره بیرون.روبروی آرتین وایسادم...سرشو گرفت بالا
_اونجوری نگاه نکن
نفس نفس میزد...دولا شدمو بغلش کردم و تو بغلش زار زدم..
+خیلی بدی...تو میدونی من از داد زدن میترسم..ولی بازم داد میزنی
_غلط کردم ببخشید..تو فقط گریه نکن...آنا؟..گریه نکن...
سعی کردم گریه امو قطع کنم
+آرتین
خسته و خیلی مهربون گفت:جون ارتین..اونجوری نگو آرتین دلم کباب میشه..بیا اینجا بشین ببینم.کنارش نشستم.
_جونم
+تو واقعا منو ول نمیکنی؟
_نه
+ولی اون بچته؟
_بچه ای که حروم باشه رو نمیخوام..
+ولی خب اون بچه چگناهی کرده
آنا بسع...من گفتم نمیخوامش توام بگو چشم
ساکت شدم
۱۳.۷k
۱۶ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.