پارت ۷۳
#پارت_۷۳
از اتاق رفتیم بیرون....یاشار و عرفان و امیر و رهام اومدن جلو
یاشار پرسید:کجا؟
+میریم بیرون
_باسه مواظب خودتون باشین
+هستم...عرفان؟
_جانم
+آلما چیکار میکنه؟...حالش خوبه؟
_پدر منو درآورده...یچیزایی هوس میکنه...آلبالو یخ زده..یخ در بهشت طالبی...انار..موهیتو
یه تلخند زدم:حواست بشه باشه ها...آبجیم چیزیش بشه از چشم تومیبینم...هرچی میخواد براش بخر
_چشم رو چشمم
صدای آرتین اومد:بریم آنا
+بریم
سوار ماشین شدیم
_هرجا شده میبرمت...هرچقدر پول بخوان میدم تا خوب شی
+آرتین...مسئله خوب شدن نیس...دکتره گف باید خدا بخواد تا بشه....اگرم نشه که هیچی
_نشدم فداسرت...همینکه خودت هستی بسه
میدونستم آرتین دلش بچه میخواد...حالا نه الان ولی بالاخره که دوس دارع بابا بشه
_آنا
+جانم
موافقی یه مراسم عقد ساده بگیریم تا عروسی
_آره...از عقد شلوغ خوشم نمیاد
+پس واسه هفته دیگه محضر وقت میگیرم
_باشه
آرتین
احساس میکردم آنای قبل نیس..چجوری بهش بفهمونم که خودش واسم کافیه...چجوری بهش بفهمونم که بچه رو نمیخوام خود خودشو میخوام...اون الان فک میکنه من میخوام برم پیش دلینا بهاطر خودش نمیرم...من الان اصن شک دارم که اون بچه از من باشع...صدای آنا منو از افکارم دراورد
+چند بار با دلینا رابطه داشتی
صداش پر از درد بود
_یبار...اونم بخواسته من نبود...به جای دلینا تورو میدیدم..دست خودم نبود..اونشبم همین اتفاق افتاد...مست بودم ولی میدونستم تا کجا پیش میرم...من...من...لعنتی
+نمیدونم چرا سرنوشت من این شد
عصبانیم کرد...با شدت ماشینو زدم کنار
_مگه چیه سرنوشت تو...ها؟چیه
سعی میکردم صدام زیاد بالا نره
_یه بار ناخواسته از هم جدا شدیم و دوباره بهم رسیدیم...جوری حرف میزنی که انگار دوس داری دوباره حداشیم...ها؟...آنا دیگه خودتم بخوای من ولت نمیکنم...از همین حالا به بعد زندگی با آرتین آریا فر برای تو اجباریه...فهمیدی؟
سرشوتکون داد...حرکت کردم سمت جایی که جفتمون ازش خاطره داشتیم...بام تهران...اونکا هیچکدوممون حرف نمیزدیم...فقط خیره بودیم به یه جایی و غرق افکارمون بودیم...خیلی دوس داشتم الان میتونستم فکر آنارو بخونم...دلینا میگفت که باباشو اعدام کردن...ازون مرتیکه هم فقط یه خونه مونده واسه دلینا و همه دارایی اش ب باد رفته...دلینل خدا لعنتت کنه...خدا بابانو از رو زمین برداشت ای کاش توروهم برمیداشت
+آرتین
_جانم
+خوشبحال آلما مگه نه
_واسه چی؟
+داره مامان میشه...آرتین خنده دار میدونی کجاس؟...اینکه معنی اسم من یعنی مادر...ولی چه مادری
_آنا خواهش میکنم...ما تلاشمونو میکنیم اگرم نشپ میری از پرورشگاه بچه میاریم...ثوابممیکنیم..
+آرتین
_جونم
+اگه خانوادت بفهمن از من بدشون میاد...مگه نه؟
_آنا این چه حرفیه...خانواده من اینجوری ان؟
+نه ولی خب...اصن ولش کن
_تو قرصارومصرف میکردی عوارضشو نمیدونستی؟
+نه...اگه میدونستم که نمیخوردم
خیلی سریع حرفو عوض کردم
_واسه روز عقد لباس داری
+نه
_پاشو بریم بخریم
رفتیم و لباس خریدیم...ساعت دوازده بود آنا رو رسوندم خونشون
+آنا
_هوم
+هوم و...
خندید:جانم
_آنا من یکاری کردم
+چ کاری؟
_من بهت دروغ گفتم واسه پس فردا محضر گرفتم
+ارتین الان ب من میگی؟
_عه مگه میخوای چیکار کنی...اونجوری ام حرص نخور میام میخورمتا...برو تو...شب بخیر
+از دست تو سکته نکنم من...خدافظ
از اتاق رفتیم بیرون....یاشار و عرفان و امیر و رهام اومدن جلو
یاشار پرسید:کجا؟
+میریم بیرون
_باسه مواظب خودتون باشین
+هستم...عرفان؟
_جانم
+آلما چیکار میکنه؟...حالش خوبه؟
_پدر منو درآورده...یچیزایی هوس میکنه...آلبالو یخ زده..یخ در بهشت طالبی...انار..موهیتو
یه تلخند زدم:حواست بشه باشه ها...آبجیم چیزیش بشه از چشم تومیبینم...هرچی میخواد براش بخر
_چشم رو چشمم
صدای آرتین اومد:بریم آنا
+بریم
سوار ماشین شدیم
_هرجا شده میبرمت...هرچقدر پول بخوان میدم تا خوب شی
+آرتین...مسئله خوب شدن نیس...دکتره گف باید خدا بخواد تا بشه....اگرم نشه که هیچی
_نشدم فداسرت...همینکه خودت هستی بسه
میدونستم آرتین دلش بچه میخواد...حالا نه الان ولی بالاخره که دوس دارع بابا بشه
_آنا
+جانم
موافقی یه مراسم عقد ساده بگیریم تا عروسی
_آره...از عقد شلوغ خوشم نمیاد
+پس واسه هفته دیگه محضر وقت میگیرم
_باشه
آرتین
احساس میکردم آنای قبل نیس..چجوری بهش بفهمونم که خودش واسم کافیه...چجوری بهش بفهمونم که بچه رو نمیخوام خود خودشو میخوام...اون الان فک میکنه من میخوام برم پیش دلینا بهاطر خودش نمیرم...من الان اصن شک دارم که اون بچه از من باشع...صدای آنا منو از افکارم دراورد
+چند بار با دلینا رابطه داشتی
صداش پر از درد بود
_یبار...اونم بخواسته من نبود...به جای دلینا تورو میدیدم..دست خودم نبود..اونشبم همین اتفاق افتاد...مست بودم ولی میدونستم تا کجا پیش میرم...من...من...لعنتی
+نمیدونم چرا سرنوشت من این شد
عصبانیم کرد...با شدت ماشینو زدم کنار
_مگه چیه سرنوشت تو...ها؟چیه
سعی میکردم صدام زیاد بالا نره
_یه بار ناخواسته از هم جدا شدیم و دوباره بهم رسیدیم...جوری حرف میزنی که انگار دوس داری دوباره حداشیم...ها؟...آنا دیگه خودتم بخوای من ولت نمیکنم...از همین حالا به بعد زندگی با آرتین آریا فر برای تو اجباریه...فهمیدی؟
سرشوتکون داد...حرکت کردم سمت جایی که جفتمون ازش خاطره داشتیم...بام تهران...اونکا هیچکدوممون حرف نمیزدیم...فقط خیره بودیم به یه جایی و غرق افکارمون بودیم...خیلی دوس داشتم الان میتونستم فکر آنارو بخونم...دلینا میگفت که باباشو اعدام کردن...ازون مرتیکه هم فقط یه خونه مونده واسه دلینا و همه دارایی اش ب باد رفته...دلینل خدا لعنتت کنه...خدا بابانو از رو زمین برداشت ای کاش توروهم برمیداشت
+آرتین
_جانم
+خوشبحال آلما مگه نه
_واسه چی؟
+داره مامان میشه...آرتین خنده دار میدونی کجاس؟...اینکه معنی اسم من یعنی مادر...ولی چه مادری
_آنا خواهش میکنم...ما تلاشمونو میکنیم اگرم نشپ میری از پرورشگاه بچه میاریم...ثوابممیکنیم..
+آرتین
_جونم
+اگه خانوادت بفهمن از من بدشون میاد...مگه نه؟
_آنا این چه حرفیه...خانواده من اینجوری ان؟
+نه ولی خب...اصن ولش کن
_تو قرصارومصرف میکردی عوارضشو نمیدونستی؟
+نه...اگه میدونستم که نمیخوردم
خیلی سریع حرفو عوض کردم
_واسه روز عقد لباس داری
+نه
_پاشو بریم بخریم
رفتیم و لباس خریدیم...ساعت دوازده بود آنا رو رسوندم خونشون
+آنا
_هوم
+هوم و...
خندید:جانم
_آنا من یکاری کردم
+چ کاری؟
_من بهت دروغ گفتم واسه پس فردا محضر گرفتم
+ارتین الان ب من میگی؟
_عه مگه میخوای چیکار کنی...اونجوری ام حرص نخور میام میخورمتا...برو تو...شب بخیر
+از دست تو سکته نکنم من...خدافظ
۹.۸k
۱۶ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.