پارت35
#پارت35
رمان تقدیر خاکستری ... #جایدن...
ادرس خونه جرج رو هم بفرست واسه سیروان ...
مرد: چشم قربان میفرستم واسشون...
من: عکس دختره رو واسم بفرست ببینم کیه این دختره...
مرد: چشم حتما میفرستم..
تلفن رو قطع کرد ...وای که چه روز عالیه هستش امروز بهتر از این نمیشه ...
صدای خدمتکار زدم که سریع اومد..
زن: بله آقا چیزی لازم دارید..
من: واسم مشروب بیار میخوام جشن بگیرم واسه خودم..
زن: بله آقا الان میارم واستون...
بعد از چند دقیقه با یه سینی بزرگ اومد چند تا شیشه مشروب و مزه های رنگارنگ امد...
واسه خودم جامی رو پر کردم و یه نفس سر کشیدم ...
وای که چه شود اگه اون اطلاعات دست من بیوفته میتونم باهاش کلی پرل به جیب بزنم و کلی از سازمان امتیاز بگیرم ...
#آرات..
از وقتی اون اهنگ لعنتی رو هورا خونده خواب هایی میبینم ولی نه واضح ولی صدا هایی توی ذهنم میشنوم ازخنده چند تا بچه ....
زنگی به برهان زدم بعد از چند بوق برداشت..
من: برهان اونجا اوضاع چطورع ...
برهان: فعلا خبر خاصی نیست وحشت خان ولی جرج با دیدن من کلی پکر شد ...
من: حواست شیش دنگ به هورا باشه اصلا دلم نمیخواد بلایی سرش بیاره اون مردک ...
برهان: چشم حواسم هست بهش ...
من: خوبه و بعدش گوشی رو قطع کردم ...
رفتم توی سالن که دیدم این دوتا با هم درگیرن ...هوف خدا اخه اصلا انگار نه انگار بزرگ شدن...
نشستم روی مبل که متوجه من شدن و نیلا ساعد دنیل رو توی دهنش رو ول کردو دنیل موهای نیلا رو ...
اروم نشستن سر جاشون...
من: خجالت هم خوب چیزیه ...که فک کنم شما اصلا بلد نباشید بکشیدش ...
دنیل: تقصیر خودشه وحشت ببین جای دندونش رو و بعد کتف و ساعدش رو نشون داد..
نیلا: حقته تا تو باشی دیگه منو عذیت نکنی تازه دلم میخواست از تفنگم استفاده کنم و یه عالم رو از دستت خلاص کنم که دیدم به دردسرش نمیارزه...این قدرا ارزش نداری...
دنیل: که من ارزش ندارم نه باشه دارم واست نیلا درسته من ادم کش نیستم ولی خوب به اندازه خودم بلدم یه چیزایی رو وقتی عکسات رو که تو گوشیت هست رو هک کردم ببینم اینو میگی یا نه ...
نیلا اومد جواب بده که گفتم:
اه خفه شین دیگه عصبیم کردین الان نفری یه تیر تو مغز نداشتتون خالی میکنم از دست دوتاتون خلاص میشم...
میدونستن عصبی شم خیلی کارا از دستم بر میاد واسه همین خفه شدن و سرشون رو انداختن پایین ...
من: اون دو تا دخترا کجان..
دنیل: توی اتاقای ته باغ گفتم بزارنشون...
من: اب و غذا واسشون ببرین ...
نیلا: چشم من میبرم ...
سری تکون دادم و رفتم طرف اتاق کارم که اگه اینجا میموندم سر سام میگرفتم از دست این خروس جنگی ها...
اگه کسی ببینشون نمیگه این دو تا هکر و ادم کش های حرفه ای هستن با این کاراشون...
ادامه توی کامنت ها...
رمان تقدیر خاکستری ... #جایدن...
ادرس خونه جرج رو هم بفرست واسه سیروان ...
مرد: چشم قربان میفرستم واسشون...
من: عکس دختره رو واسم بفرست ببینم کیه این دختره...
مرد: چشم حتما میفرستم..
تلفن رو قطع کرد ...وای که چه روز عالیه هستش امروز بهتر از این نمیشه ...
صدای خدمتکار زدم که سریع اومد..
زن: بله آقا چیزی لازم دارید..
من: واسم مشروب بیار میخوام جشن بگیرم واسه خودم..
زن: بله آقا الان میارم واستون...
بعد از چند دقیقه با یه سینی بزرگ اومد چند تا شیشه مشروب و مزه های رنگارنگ امد...
واسه خودم جامی رو پر کردم و یه نفس سر کشیدم ...
وای که چه شود اگه اون اطلاعات دست من بیوفته میتونم باهاش کلی پرل به جیب بزنم و کلی از سازمان امتیاز بگیرم ...
#آرات..
از وقتی اون اهنگ لعنتی رو هورا خونده خواب هایی میبینم ولی نه واضح ولی صدا هایی توی ذهنم میشنوم ازخنده چند تا بچه ....
زنگی به برهان زدم بعد از چند بوق برداشت..
من: برهان اونجا اوضاع چطورع ...
برهان: فعلا خبر خاصی نیست وحشت خان ولی جرج با دیدن من کلی پکر شد ...
من: حواست شیش دنگ به هورا باشه اصلا دلم نمیخواد بلایی سرش بیاره اون مردک ...
برهان: چشم حواسم هست بهش ...
من: خوبه و بعدش گوشی رو قطع کردم ...
رفتم توی سالن که دیدم این دوتا با هم درگیرن ...هوف خدا اخه اصلا انگار نه انگار بزرگ شدن...
نشستم روی مبل که متوجه من شدن و نیلا ساعد دنیل رو توی دهنش رو ول کردو دنیل موهای نیلا رو ...
اروم نشستن سر جاشون...
من: خجالت هم خوب چیزیه ...که فک کنم شما اصلا بلد نباشید بکشیدش ...
دنیل: تقصیر خودشه وحشت ببین جای دندونش رو و بعد کتف و ساعدش رو نشون داد..
نیلا: حقته تا تو باشی دیگه منو عذیت نکنی تازه دلم میخواست از تفنگم استفاده کنم و یه عالم رو از دستت خلاص کنم که دیدم به دردسرش نمیارزه...این قدرا ارزش نداری...
دنیل: که من ارزش ندارم نه باشه دارم واست نیلا درسته من ادم کش نیستم ولی خوب به اندازه خودم بلدم یه چیزایی رو وقتی عکسات رو که تو گوشیت هست رو هک کردم ببینم اینو میگی یا نه ...
نیلا اومد جواب بده که گفتم:
اه خفه شین دیگه عصبیم کردین الان نفری یه تیر تو مغز نداشتتون خالی میکنم از دست دوتاتون خلاص میشم...
میدونستن عصبی شم خیلی کارا از دستم بر میاد واسه همین خفه شدن و سرشون رو انداختن پایین ...
من: اون دو تا دخترا کجان..
دنیل: توی اتاقای ته باغ گفتم بزارنشون...
من: اب و غذا واسشون ببرین ...
نیلا: چشم من میبرم ...
سری تکون دادم و رفتم طرف اتاق کارم که اگه اینجا میموندم سر سام میگرفتم از دست این خروس جنگی ها...
اگه کسی ببینشون نمیگه این دو تا هکر و ادم کش های حرفه ای هستن با این کاراشون...
ادامه توی کامنت ها...
۲۳.۲k
۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.