زندگی جدید پارت۲۷
زندگی جدید پارت۲۷
(شب)
ویو هانا
تو اتاقم بودم و روی تختم دراز کشیدم و با بی حوصلگی داشتم با گوشیم ور میرفتم و حوصلم سر رفته بود که میسو زنگ زد گفت بیا بریم بار و قبول کردم و بلند شدم و یه نیم تنه و یه کارگو مشکی با یه پوتین پوشیدم و رفتم پایین که دیدم میسو اومده و سوار شدم و رفتیم و رسیدیم و پیاده شدیم و رفتیم تو و بعد به یه اتاق گرفتیم و همونجا موندیم و کلی اهنگ خوندیم و رقصیدیم انقدر سرگرم بودیم که هواسمون به ساعت نبود و از اتاق بیرون رفتیم
هانا: بنظرت زود نیست داریم میریم خونه
میسو: الان بابات میاد
هانا: الان که نمیاد دو ساعت دیگه میاد
میسو: اها اوکی
&به به چه بانوی زیبایی
هانا: وای نسل شما هول ها چرا منقرض نمیشه
میسو: اره بخدا
÷خوبی هم به شما دختره نیومده ها*اروم میاد جلو*
میسو: برو عقب*عصبانی*
&اووو خانم عصبانی شد
÷اره من که بد ترسیدم
هانا: نمیخوایید گورتون رو گم کنید
÷تازه اومدیم کجا بریم
☆☆☆☆☆☆☆
ویو هان
با اعضا رفتیم بار و چند دقیقه ای اونجا بودیم و بعد از چند دقیقه ای رفتیم بیرون که یهو چشمم افتاد به هانا که دوتا پسر هم پیششون بودن و داشتن بحث میکردن و سریع رفتم پیششون
هان: چیزی شده
هانا: اره... این دوتا هول مزاحم شدن
میسو: اره مثل خر هیچی حالیشون نیست
هان: گورتون رو گم کنید همین الان
&اگه نریم چی
÷تهدیدت خیلی تاثیر گذار بود جوجو
بعد از شنیدن این جنله قاطی کرد و انگشتش رو گرفت و پیچوند و جیغش در اومد و همون دقیقه لینو هم اومد اونجا که انگشتش رو ول کرد
&هوی تو*خواست بزنتش که لینو یه مشت تو صورت خودش خوابوند*
هان متوجه ترس هانا شد و دوتا شونه هاش رو گرفت و بهش نگاه کرد
هان: نترس باشه
هانا:*سرشو تکون میده*
وقتی شونه هام رو گرفت و بهم نگاه کرد قلبم شروع کرد به تند زدن و نگاهش کردم که یه چیزایی داشت میومد تو ذهنم که یهو میسو دستم رو گرفت و سوارم کرد تو ماشین و ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیاد رفت
هانا: وایسا
میسو: نگران جیسونگ نباش اون خودش اینکارست
☆☆☆☆☆☆☆☆
ویو هانا
به میسو گفتم که هانا رو ببره و اون دوتا هم از ترس سریع رفتن و همه اعظا با نگرانی اومدن پیشمون
بنگ چان: حالتون خوبه
لینو: اره
ای ان: اونا کی بودن؟
هان: هیچی بیایید بریم
هیونجین: بریم
☆☆☆☆☆☆☆
_بالاخره اومدی
هانا: بابا اومده
_نه هنوز
هانا: من میرم بالا
_باشه
ویو هانا
لباس گرفتم و رفتم یه دوش گرفتم تا سبک بشم و اومدم بیرون و لباس پوشیدم و موهام رو خشک کردم و خودم رو انداختم رو تختم که بابام اومد و رفتم پایین
(شب)
ویو هانا
تو اتاقم بودم و روی تختم دراز کشیدم و با بی حوصلگی داشتم با گوشیم ور میرفتم و حوصلم سر رفته بود که میسو زنگ زد گفت بیا بریم بار و قبول کردم و بلند شدم و یه نیم تنه و یه کارگو مشکی با یه پوتین پوشیدم و رفتم پایین که دیدم میسو اومده و سوار شدم و رفتیم و رسیدیم و پیاده شدیم و رفتیم تو و بعد به یه اتاق گرفتیم و همونجا موندیم و کلی اهنگ خوندیم و رقصیدیم انقدر سرگرم بودیم که هواسمون به ساعت نبود و از اتاق بیرون رفتیم
هانا: بنظرت زود نیست داریم میریم خونه
میسو: الان بابات میاد
هانا: الان که نمیاد دو ساعت دیگه میاد
میسو: اها اوکی
&به به چه بانوی زیبایی
هانا: وای نسل شما هول ها چرا منقرض نمیشه
میسو: اره بخدا
÷خوبی هم به شما دختره نیومده ها*اروم میاد جلو*
میسو: برو عقب*عصبانی*
&اووو خانم عصبانی شد
÷اره من که بد ترسیدم
هانا: نمیخوایید گورتون رو گم کنید
÷تازه اومدیم کجا بریم
☆☆☆☆☆☆☆
ویو هان
با اعضا رفتیم بار و چند دقیقه ای اونجا بودیم و بعد از چند دقیقه ای رفتیم بیرون که یهو چشمم افتاد به هانا که دوتا پسر هم پیششون بودن و داشتن بحث میکردن و سریع رفتم پیششون
هان: چیزی شده
هانا: اره... این دوتا هول مزاحم شدن
میسو: اره مثل خر هیچی حالیشون نیست
هان: گورتون رو گم کنید همین الان
&اگه نریم چی
÷تهدیدت خیلی تاثیر گذار بود جوجو
بعد از شنیدن این جنله قاطی کرد و انگشتش رو گرفت و پیچوند و جیغش در اومد و همون دقیقه لینو هم اومد اونجا که انگشتش رو ول کرد
&هوی تو*خواست بزنتش که لینو یه مشت تو صورت خودش خوابوند*
هان متوجه ترس هانا شد و دوتا شونه هاش رو گرفت و بهش نگاه کرد
هان: نترس باشه
هانا:*سرشو تکون میده*
وقتی شونه هام رو گرفت و بهم نگاه کرد قلبم شروع کرد به تند زدن و نگاهش کردم که یه چیزایی داشت میومد تو ذهنم که یهو میسو دستم رو گرفت و سوارم کرد تو ماشین و ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیاد رفت
هانا: وایسا
میسو: نگران جیسونگ نباش اون خودش اینکارست
☆☆☆☆☆☆☆☆
ویو هانا
به میسو گفتم که هانا رو ببره و اون دوتا هم از ترس سریع رفتن و همه اعظا با نگرانی اومدن پیشمون
بنگ چان: حالتون خوبه
لینو: اره
ای ان: اونا کی بودن؟
هان: هیچی بیایید بریم
هیونجین: بریم
☆☆☆☆☆☆☆
_بالاخره اومدی
هانا: بابا اومده
_نه هنوز
هانا: من میرم بالا
_باشه
ویو هانا
لباس گرفتم و رفتم یه دوش گرفتم تا سبک بشم و اومدم بیرون و لباس پوشیدم و موهام رو خشک کردم و خودم رو انداختم رو تختم که بابام اومد و رفتم پایین
۴.۳k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.