همسر اجباری ۲۳۱
#همسر_اجباری #۲۳۱
داشتم دیوونه میشدم. عشقم آنا رو من با یه حرف و چندتا عکس فروختم. دستمو الی موهام فرو بردم. هواسرد
بود.اما واسم مهم نبود که با یه تیشرت نشستم گرمای بدنم به حدی زده بود باال که سرما معنی واسم نداشت. فکرای
لعنتی داشت دیوونم میکرد چیکار با زندگیم کردم االن آنا کجاست. از عصر اومدم اینجا نمیخواستم کسی رو ببینم
از روی همه خجالت میکشیدم دوست داشتم میمیردم دوست داشتم زمین دهن باز میکردو منو میبلعید.
-به به عشق خودم ول کن اون دوتارمورو همونا یکم قیافتو قابل تحمل کردن کچل میشی میمونی بیخ ریشمآ
صدای احسان بود اینو کی خبر کرده .
اومد کنارم نشستو دستشو انداخت دور گردنم و یه بوس کوچیک رو سرم زد.
دادا چه خوبه که برگشتی واقعا تو نبودت انگار پشتم خالی بود.
-امروز چرا شرکت نیومدی؟
-من جایی نمیرم که هیچ سهمی ازش ندارم نمیخوام سر بارباشم.
-اوال که تو صاحب اختیاری دوما سهم تو سرجاشه مگه فرار کرده.
-من سهممو زدم به نام آنی.
احساس کردم احسان گفت مگه هنوزم اسمش یادته.؟
-چیزی گفتی.
-نه داداش میخواستم بگم آنا جز سود دوتامعامله هیچی از اون شرکت نبرد اون معامله هام زحمت خودش بود منم
کمک کردم اما بیشتر خودش آخرین باری که دیدمش یه پاکت بهم داد که االن شرکته وتمام سهمی رو که از آریا
مدرس به آنا رفع واگذار شده بود و برگردوندو رفت.
با بغض ادامه دادم گفتم تو....تو چی گفتی آنی چیکار کرده.؟
با حرف احسان حالم از قبل بدتر شد
احسان چرا اینا رو به من نگفتی؟
اشک از چشمام چکید. بی منت.
االن آنا کجاست احسان ؟چرا همه چیزو باید االن بدونم.ها.؟
-آروم باش آریا تو از ما چیزی نپرسیدی که ما چیزی بگیم.تو رفتی پشت سرتم نگاه نکردی اون چند باریم که زنگ
زدی فکر کردم به آنا قبل من زنگ زدی دیگه من حرفی نمیزدم آنا هم به روش نمیاورد.اما یه بار که دیگه واقعا
معلوم بود دلتنگت بود ازم حالتو پرسید منم با تعجب گفتم مگه به تو زنگ نمیزنه. میدونی اون لحظه چی شد
میدونی تو یه لحظه چشمای آجیم بارونی شدوبا گریه گفت نه ....میفهمی االنم حق نداری حالشو بپرسی تویی که به
راحتی آنای بی کسو فراموش کردی.حق نداری چیزی بگی ... تو آنا رو از ما گرفتی آریا.
یه بار که بهم زنگ زدی همه خونه شما بودیم. تو حال همه رو پرسیدی همه رو جز آنا ...د لعنتی اون عاشقت
بود...هرچی نبود زنت بود ناموست بود...چرا ساده از کنارش گذشتی .میدونی آجی آنا چی کشید... تازه االن یادت
افتاده بگی آنا؟
سرت به جایی خورد آنا یادت افتاد؟
ببین قلب من چقدر دلتنگی و تنهایی کشیده که احسان واسش بغض میکنه.
-این حرفاتون با اون چیزی که من دیدمو شنیدم یکی نبوده احسان.
داشتم دیوونه میشدم. عشقم آنا رو من با یه حرف و چندتا عکس فروختم. دستمو الی موهام فرو بردم. هواسرد
بود.اما واسم مهم نبود که با یه تیشرت نشستم گرمای بدنم به حدی زده بود باال که سرما معنی واسم نداشت. فکرای
لعنتی داشت دیوونم میکرد چیکار با زندگیم کردم االن آنا کجاست. از عصر اومدم اینجا نمیخواستم کسی رو ببینم
از روی همه خجالت میکشیدم دوست داشتم میمیردم دوست داشتم زمین دهن باز میکردو منو میبلعید.
-به به عشق خودم ول کن اون دوتارمورو همونا یکم قیافتو قابل تحمل کردن کچل میشی میمونی بیخ ریشمآ
صدای احسان بود اینو کی خبر کرده .
اومد کنارم نشستو دستشو انداخت دور گردنم و یه بوس کوچیک رو سرم زد.
دادا چه خوبه که برگشتی واقعا تو نبودت انگار پشتم خالی بود.
-امروز چرا شرکت نیومدی؟
-من جایی نمیرم که هیچ سهمی ازش ندارم نمیخوام سر بارباشم.
-اوال که تو صاحب اختیاری دوما سهم تو سرجاشه مگه فرار کرده.
-من سهممو زدم به نام آنی.
احساس کردم احسان گفت مگه هنوزم اسمش یادته.؟
-چیزی گفتی.
-نه داداش میخواستم بگم آنا جز سود دوتامعامله هیچی از اون شرکت نبرد اون معامله هام زحمت خودش بود منم
کمک کردم اما بیشتر خودش آخرین باری که دیدمش یه پاکت بهم داد که االن شرکته وتمام سهمی رو که از آریا
مدرس به آنا رفع واگذار شده بود و برگردوندو رفت.
با بغض ادامه دادم گفتم تو....تو چی گفتی آنی چیکار کرده.؟
با حرف احسان حالم از قبل بدتر شد
احسان چرا اینا رو به من نگفتی؟
اشک از چشمام چکید. بی منت.
االن آنا کجاست احسان ؟چرا همه چیزو باید االن بدونم.ها.؟
-آروم باش آریا تو از ما چیزی نپرسیدی که ما چیزی بگیم.تو رفتی پشت سرتم نگاه نکردی اون چند باریم که زنگ
زدی فکر کردم به آنا قبل من زنگ زدی دیگه من حرفی نمیزدم آنا هم به روش نمیاورد.اما یه بار که دیگه واقعا
معلوم بود دلتنگت بود ازم حالتو پرسید منم با تعجب گفتم مگه به تو زنگ نمیزنه. میدونی اون لحظه چی شد
میدونی تو یه لحظه چشمای آجیم بارونی شدوبا گریه گفت نه ....میفهمی االنم حق نداری حالشو بپرسی تویی که به
راحتی آنای بی کسو فراموش کردی.حق نداری چیزی بگی ... تو آنا رو از ما گرفتی آریا.
یه بار که بهم زنگ زدی همه خونه شما بودیم. تو حال همه رو پرسیدی همه رو جز آنا ...د لعنتی اون عاشقت
بود...هرچی نبود زنت بود ناموست بود...چرا ساده از کنارش گذشتی .میدونی آجی آنا چی کشید... تازه االن یادت
افتاده بگی آنا؟
سرت به جایی خورد آنا یادت افتاد؟
ببین قلب من چقدر دلتنگی و تنهایی کشیده که احسان واسش بغض میکنه.
-این حرفاتون با اون چیزی که من دیدمو شنیدم یکی نبوده احسان.
۱۰.۸k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.