همسر اجباری ۲۳۰
#همسر_اجباری #۲۳۰
پُشت سرتم از همه دنیا عقبم
قلبم واسه تو میزنه ،
مگه میشه یادم بری باید از اولشم حدس میزدم
مسافری حدس میزدم مسافری.
آهنگ تموم شد و سالن اول غرق سکوت بود وبعد با صدای دستو جیغ سکوت شکست.
بعد از من بچه ها هم نت های آموزشی رو نواختن و ....
بعداز تعطیل شدن موسسه رفتم خونه...
...
امروز دو روزه که آریا اومده و احسان هر بار عین سیریش گیر میده به من که برم پیش آریا و مارو دوباره باهم روکنه
که بنده بازم مخالفت کردم.
امروز یه نامه واسم اومد.من انتظار این یکی رو نداشتم تو این یه ماه موسسه ام . من اونقد سابقه نداشتم چه خودم
چه موسسه ام که بخوام برم مسابقه اول میخواستم انصراف بدم اما بعدش پشیمون شدم.یه تیم پنج نفره باید
میرفتیم واسه مسابقه واسه بیست روز آینده.
دلم دغدغه ذهنی میخواست که از فکر آریا دورم کنه.
محل مسابقه گرگان بود. باید واسه بیست روز دیگه ینی بیست و پنج اسفند میرفتیم اونجا.
به چهار نفر منتخبم پیام فرستادم که واسه یه ساعت خاصی بیان آموزشگاه.
دوتاشون پسر سه تا هم دختر که یکیشون خودم بودم.
تصمیم گرفتم امشب برم قدم بزنم همون پارک تنهایی نزدیک خونه ام بود .با خونه ای که قبال بودم زیاد فاصله
نداشت.
...
به پارک رسیدم و هدفونمو در اوردم رو گوشم گذاشتم
....اینجا پارک محله بود خدار شکر ارازل نبود وهمهخانواده بودن و دور هم جمع شده بودن. قصد داشتم
دور پارک و که زیادم بزرگ نبود قدم بزنم.ساعت نه شب بود.
دستم تو جیب پالتوم بود و سرم پایین....
...
آریا...
تو حیاط نشسته بودم هوای داخل خیلی واسم خفه
کننده بود امروز که با مامان تنها خونه بودم.یه چیزایی
رو فهمیدم .بعد از این همه دوری بعد از این همه تنفر
که تو دل خودم ازش ساختم چرا باید این حرفارواالن
میشنیدم. اولین باری نیست. غرورم باعث نابودی زندگیم میشه.
پُشت سرتم از همه دنیا عقبم
قلبم واسه تو میزنه ،
مگه میشه یادم بری باید از اولشم حدس میزدم
مسافری حدس میزدم مسافری.
آهنگ تموم شد و سالن اول غرق سکوت بود وبعد با صدای دستو جیغ سکوت شکست.
بعد از من بچه ها هم نت های آموزشی رو نواختن و ....
بعداز تعطیل شدن موسسه رفتم خونه...
...
امروز دو روزه که آریا اومده و احسان هر بار عین سیریش گیر میده به من که برم پیش آریا و مارو دوباره باهم روکنه
که بنده بازم مخالفت کردم.
امروز یه نامه واسم اومد.من انتظار این یکی رو نداشتم تو این یه ماه موسسه ام . من اونقد سابقه نداشتم چه خودم
چه موسسه ام که بخوام برم مسابقه اول میخواستم انصراف بدم اما بعدش پشیمون شدم.یه تیم پنج نفره باید
میرفتیم واسه مسابقه واسه بیست روز آینده.
دلم دغدغه ذهنی میخواست که از فکر آریا دورم کنه.
محل مسابقه گرگان بود. باید واسه بیست روز دیگه ینی بیست و پنج اسفند میرفتیم اونجا.
به چهار نفر منتخبم پیام فرستادم که واسه یه ساعت خاصی بیان آموزشگاه.
دوتاشون پسر سه تا هم دختر که یکیشون خودم بودم.
تصمیم گرفتم امشب برم قدم بزنم همون پارک تنهایی نزدیک خونه ام بود .با خونه ای که قبال بودم زیاد فاصله
نداشت.
...
به پارک رسیدم و هدفونمو در اوردم رو گوشم گذاشتم
....اینجا پارک محله بود خدار شکر ارازل نبود وهمهخانواده بودن و دور هم جمع شده بودن. قصد داشتم
دور پارک و که زیادم بزرگ نبود قدم بزنم.ساعت نه شب بود.
دستم تو جیب پالتوم بود و سرم پایین....
...
آریا...
تو حیاط نشسته بودم هوای داخل خیلی واسم خفه
کننده بود امروز که با مامان تنها خونه بودم.یه چیزایی
رو فهمیدم .بعد از این همه دوری بعد از این همه تنفر
که تو دل خودم ازش ساختم چرا باید این حرفارواالن
میشنیدم. اولین باری نیست. غرورم باعث نابودی زندگیم میشه.
۵.۳k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.