غمش رهایی و خوشحالیاش گرفتاری

غمش رهایی و خوشحالی‌اش گرفتاری
هزار خوش‌دلی آکنده با خودآزاری

درست می‌شنوی؛ عاشقانه می‌گویم
بدان که شعر دروغ است و عشق، بیماری

سراغی از تو نگیرم بگو چه‌کار کنم؟
که جان به‌لب شدم از قهر و آشتی، آری

به دوست داشتنت افتخار خواهم کرد
ولی کلافه‌ام از این جنون ادواری

اگر دوباره سراغی گرفتم از تو، نباش
مرا رها کن و خود را بزن به بیزاری

دو روز بی‌خبرم از تو و نمی‌میرم
چنین نبود گمانم به خویشتن‌داری

دلم به زندگی سخت و مرگ راحت بود
مگر تو باز بگویی که دوستم داری

#مهدى_فرجى
💫🎋
دیدگاه ها (۱)

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیستبه این صحرا که من می آی...

از درخت سیب، بادمجان نمی‌آید به دستباد می‌کارید و جز طوفان ن...

زلف را شانه مزن،شانه به #رقص آمده استمن که هیچ آینه ی خانه ب...

سرگشته دلی دارم، در وادی ِ حیرانیآشفته سری دارم، زآشوب پریشا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط