طوفان عشق💜 💜 پارت بیست و دو💜 💜 مهدیه عسگری💜 💜
#طوفان_عشق💜 💜 #پارت_بیست_و_دو💜 💜 #مهدیه_عسگری💜 💜
خوابوندم رو تخت و با نگاهی پلید به چشمام گفت:حالا که دقت میکنم می بینم خیلی گرسنمه....
با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش خیره شدم...این حرفش یعنی یبار دیگه زیرش جون دادن...
یبار دیگه خورد شدن و کشتن روحم....
اشک از چشمام سرازیر شد که خم شد و اشکمو بوسید....
توی چشماش خیره شدم...میشد توشون غم و محبت و عصبانیت و دید....
ولی اگه عاشقمه چرا انقدر خوردم میکنه و منو توی خودم میکشه....
خم شد و لبای داغش و روی لبای سردم گذاشتم که شوک خفیفی بهم وارد شد....
اروم لبامو به بازی گرفت که سعی کردم سرمو به اطراف تکون بدم تا لباش از رو لبام برداشته بشه....
با این کارم با یه دستش چونمو گرفت و دست دیگشو توی موهام فرو برد که سرمو تکون ندم...با بدنش هم بدنم و قفل کرد....
کم کم حرکاتش خشن شد و حس میکردم لبام داره از جاش کنده میشه...سعی میکردم پسش بزنم ولی فایده ای نداشت....
از زور ناچاری اشکام سرازیر شدن که متوجه شد و حرکتش یه لحظه متوقف شد...بوسه ای کوتاه روی لبم زد و سرشو برد عقب و با غم اشکامو پاک کرد و با عصبانیت داد زد:بسهههههه بسهههههه لعنتی وااااسه همش گررریه میکنی هاااان؟!....
بلند زدم زیر گریه و گفت:از اینکه منو اینجا گیر انداختی و از خانوادم دورم کردی....از اینکه وضعیتم معلوم نیست و منو تو یه بیابون دره ای حبس کردی....
فکشو بهم فشرد و سرشو تکون داد و گفت:پس دردت اینه....اوکی عقدت میکنم....
خوابوندم رو تخت و با نگاهی پلید به چشمام گفت:حالا که دقت میکنم می بینم خیلی گرسنمه....
با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش خیره شدم...این حرفش یعنی یبار دیگه زیرش جون دادن...
یبار دیگه خورد شدن و کشتن روحم....
اشک از چشمام سرازیر شد که خم شد و اشکمو بوسید....
توی چشماش خیره شدم...میشد توشون غم و محبت و عصبانیت و دید....
ولی اگه عاشقمه چرا انقدر خوردم میکنه و منو توی خودم میکشه....
خم شد و لبای داغش و روی لبای سردم گذاشتم که شوک خفیفی بهم وارد شد....
اروم لبامو به بازی گرفت که سعی کردم سرمو به اطراف تکون بدم تا لباش از رو لبام برداشته بشه....
با این کارم با یه دستش چونمو گرفت و دست دیگشو توی موهام فرو برد که سرمو تکون ندم...با بدنش هم بدنم و قفل کرد....
کم کم حرکاتش خشن شد و حس میکردم لبام داره از جاش کنده میشه...سعی میکردم پسش بزنم ولی فایده ای نداشت....
از زور ناچاری اشکام سرازیر شدن که متوجه شد و حرکتش یه لحظه متوقف شد...بوسه ای کوتاه روی لبم زد و سرشو برد عقب و با غم اشکامو پاک کرد و با عصبانیت داد زد:بسهههههه بسهههههه لعنتی وااااسه همش گررریه میکنی هاااان؟!....
بلند زدم زیر گریه و گفت:از اینکه منو اینجا گیر انداختی و از خانوادم دورم کردی....از اینکه وضعیتم معلوم نیست و منو تو یه بیابون دره ای حبس کردی....
فکشو بهم فشرد و سرشو تکون داد و گفت:پس دردت اینه....اوکی عقدت میکنم....
۴.۵k
۰۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.