فلورا منو پدرشون هر موقع صلاح دیدیم اجازه ازدواج رو بهشون میدیم لبخند
𝖙𝖍𝖊 𝖆𝖗𝖒𝖘 𝖔𝖋 𝖋𝖆𝖙𝖊:²
فلورا: منو پدرشون هر موقع صلاح دیدیم اجازه ازدواج رو بهشون میدیم (لبخند)
ماریا: خودتون میدونید
از این بحثای چرت خسته شدم و رفتم داخل اتاقم غروب بود و خیلی خوابم میومد پس تصمیم گرفتم کمی بخوابم.... ملودی،خدمتکارمون که تقریبا هم سن مامانمه در زد که با صدای بیحالم جوابشو دادم
نلا: بله؟
خدمتکار: نلا...شام امادست بیا پایین
نلا: اومدم
لباسمو عوض کردم و رفتم پایین
نلا: سلام بابا
روی گونه ی بابام بوسه ایی زدم و روی صندلیم نشستم
آنجلو: سلام دختر کوچولوم
راجب بابام؟ راستش بابام فقط یه تاجره که کسب و کار کوچیکی داره و یه جورایی بزرگ دهکده حساب میشه
نلا: بابا امروز رفته...
تازه فهمیدم چی گفتم آخ نلا،آخ اخه الان باید جلوی مامانت بگی...مامانم سرش پایین بود و داشت غذا میخورد اما معلوم بود فهمیده
فلورا: امروز رفته بودی تیراندازی..نه؟
نلا: مامان..
فلورا: و سوفی،توهم خبر داشتی نه؟
سوفی: مامان من تقصیر ندارم خودش گفت نگم
با نگاهی که به سوفی کردم ساکت شد
فلورا: مگه من نمیگم اسب سواری... تیراندازی و نقاشی و کتاب خوندن بدرد دختر نمیخوره؟ پس چرا به حرفم گوش نمیدی؟
نلا: مامان قسم میخورم تقریباً یه هفته بود نرفته بودم بیرون ویکتور(اسبش) انگار مریض شده بود تو تویله
فلورا: تا کی میخوای بهونه بیاری؟
فلورا: منو پدرشون هر موقع صلاح دیدیم اجازه ازدواج رو بهشون میدیم (لبخند)
ماریا: خودتون میدونید
از این بحثای چرت خسته شدم و رفتم داخل اتاقم غروب بود و خیلی خوابم میومد پس تصمیم گرفتم کمی بخوابم.... ملودی،خدمتکارمون که تقریبا هم سن مامانمه در زد که با صدای بیحالم جوابشو دادم
نلا: بله؟
خدمتکار: نلا...شام امادست بیا پایین
نلا: اومدم
لباسمو عوض کردم و رفتم پایین
نلا: سلام بابا
روی گونه ی بابام بوسه ایی زدم و روی صندلیم نشستم
آنجلو: سلام دختر کوچولوم
راجب بابام؟ راستش بابام فقط یه تاجره که کسب و کار کوچیکی داره و یه جورایی بزرگ دهکده حساب میشه
نلا: بابا امروز رفته...
تازه فهمیدم چی گفتم آخ نلا،آخ اخه الان باید جلوی مامانت بگی...مامانم سرش پایین بود و داشت غذا میخورد اما معلوم بود فهمیده
فلورا: امروز رفته بودی تیراندازی..نه؟
نلا: مامان..
فلورا: و سوفی،توهم خبر داشتی نه؟
سوفی: مامان من تقصیر ندارم خودش گفت نگم
با نگاهی که به سوفی کردم ساکت شد
فلورا: مگه من نمیگم اسب سواری... تیراندازی و نقاشی و کتاب خوندن بدرد دختر نمیخوره؟ پس چرا به حرفم گوش نمیدی؟
نلا: مامان قسم میخورم تقریباً یه هفته بود نرفته بودم بیرون ویکتور(اسبش) انگار مریض شده بود تو تویله
فلورا: تا کی میخوای بهونه بیاری؟
- ۵.۱k
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط