نلا مامان من علاقه ایی به گلدوزی و خیاطی و چیزای چرتو پرت ندارممن ...
𝖙𝖍𝖊 𝖆𝖗𝖒𝖘 𝖔𝖋 𝖋𝖆𝖙𝖊:³
نلا: مامان من علاقه ایی به گلدوزی و خیاطی و چیزای چرتو پرت ندارم...من میخوام تیراندازی کنم..نقاشی بکشم و اسب سواری کنم و کتاب بخونم
فلورا: نمیتونی...چون تو یه دختری و دخترا این کارارو نمیکنن
اعصابم خورد شد و با عصبانیت جمع رو ترک کردم... صبح بود از اونجایی که علاقه ایی به صبحانه ندارم یه لباس خیلی راحت قرمز پوشیدم، رفتم سمت تویله، افسار ویکتور رو تنش کردم، وسایل نقاشیمو کمانمو برداشم و راه افتادم، با تمام سرعت میتاختم تا وقتی که به دشت بزرگم رسیدم....آه این دشت همیشه منو یاد آزادی و بچگیم میندازه موقعی که بابام میوردم اینجا و بهم تیر اندازی یاد داد البته بدون اینکه مامانم
بدونه...بابام مشکلی با اینکه اینطوری باشم نداشت ولی مامانم...مامانم تاکید داشت عین سوفی خیلی خانومانه رفتار کنم در صورتی که سوفی خودش چیزی که هست رو دوست داره پس چرا من نباید چیزی باشم که خودم دوست دارم؟ ویکتور رو به درخت بستم و رفتم سمت پر سایه ترین درخت اونجا... درختی که مادر بزرگم کاشت... مامان بزرگ چرا ترکم کردی و تنهام گذاشتی؟
نیاز دارم مثل همیشه پشتم درای و ازم دفاع کنی.... افکارم رو پس زدم و شروع کردم به کشیدن مامان بزرگم داخل دفترم....بعد از دو ساعت که نقاشیم تمام شد وسایلمو جمع کردم و سوار ویکتور شدمو اروم اروم به راه افتادم.... تقریباً وسط راه بودم که دیدم یه اسب با سوار کارش به تندی از جلوم رد شد... این باعث شد ویکتور رم کنه و منو بندازه جیغ بلندی کشیدم و افتادم روی زانوم زخمی شد خواستم بلند شم که یه جفت پا جلوم دیدم که داشت میومد سمتم سرمو بالا گرفتم که دیدم یه مرد با قد بلند و استایل شیک جلوم ایستاده و دستشو دراز کرده.... بهش میخوره اشراف زاده باشه؟
نلا: مامان من علاقه ایی به گلدوزی و خیاطی و چیزای چرتو پرت ندارم...من میخوام تیراندازی کنم..نقاشی بکشم و اسب سواری کنم و کتاب بخونم
فلورا: نمیتونی...چون تو یه دختری و دخترا این کارارو نمیکنن
اعصابم خورد شد و با عصبانیت جمع رو ترک کردم... صبح بود از اونجایی که علاقه ایی به صبحانه ندارم یه لباس خیلی راحت قرمز پوشیدم، رفتم سمت تویله، افسار ویکتور رو تنش کردم، وسایل نقاشیمو کمانمو برداشم و راه افتادم، با تمام سرعت میتاختم تا وقتی که به دشت بزرگم رسیدم....آه این دشت همیشه منو یاد آزادی و بچگیم میندازه موقعی که بابام میوردم اینجا و بهم تیر اندازی یاد داد البته بدون اینکه مامانم
بدونه...بابام مشکلی با اینکه اینطوری باشم نداشت ولی مامانم...مامانم تاکید داشت عین سوفی خیلی خانومانه رفتار کنم در صورتی که سوفی خودش چیزی که هست رو دوست داره پس چرا من نباید چیزی باشم که خودم دوست دارم؟ ویکتور رو به درخت بستم و رفتم سمت پر سایه ترین درخت اونجا... درختی که مادر بزرگم کاشت... مامان بزرگ چرا ترکم کردی و تنهام گذاشتی؟
نیاز دارم مثل همیشه پشتم درای و ازم دفاع کنی.... افکارم رو پس زدم و شروع کردم به کشیدن مامان بزرگم داخل دفترم....بعد از دو ساعت که نقاشیم تمام شد وسایلمو جمع کردم و سوار ویکتور شدمو اروم اروم به راه افتادم.... تقریباً وسط راه بودم که دیدم یه اسب با سوار کارش به تندی از جلوم رد شد... این باعث شد ویکتور رم کنه و منو بندازه جیغ بلندی کشیدم و افتادم روی زانوم زخمی شد خواستم بلند شم که یه جفت پا جلوم دیدم که داشت میومد سمتم سرمو بالا گرفتم که دیدم یه مرد با قد بلند و استایل شیک جلوم ایستاده و دستشو دراز کرده.... بهش میخوره اشراف زاده باشه؟
- ۴.۴k
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط