داشتیم تو خیابون قدم میزدیم...
داشتیم تو خیابون قدم میزدیم...
که چشمش افتاد
به یه مغازه ی لباس و لوازم کودک؛
کلی ذوق کرد.
دستمو گرفت و
منو کشوند به
سمت ویترینِ رنگارنگ مغازه ...
گفت: حمید
یعنی ما هم یه روز پامون به این جور مغازه ها وا میشه ؟!
یه نگا بهش کردم و گفتم :
این تقریبا از اون آرزوهایی که اغلب آدما میتونن باهم داشته باشن؛
حتی اگه عاشق هم نباشن:)
خیلی با عصبانیت برگشت
به سمت من و گفت :
حمید من باهیچ کسی به غیر از تو ازدواج نمیکنم چه برسه به بچه !...
بلند بلند خندیدم و گفتم :
راستی ... :)
چرا این پالتو سبزَتو پوشیدی؟!
تو که گفتی اصلا دوسش نداری ...
نگاشو از مغازه برگردوند
و به سمت جلو حرکت کرد ...
و همین طور که دور میشد آروم گفت...
مجبور شدم عزیزم ... :)
جوابشو گرفته بود شاید...:)))
#حمید_جدیدی
که چشمش افتاد
به یه مغازه ی لباس و لوازم کودک؛
کلی ذوق کرد.
دستمو گرفت و
منو کشوند به
سمت ویترینِ رنگارنگ مغازه ...
گفت: حمید
یعنی ما هم یه روز پامون به این جور مغازه ها وا میشه ؟!
یه نگا بهش کردم و گفتم :
این تقریبا از اون آرزوهایی که اغلب آدما میتونن باهم داشته باشن؛
حتی اگه عاشق هم نباشن:)
خیلی با عصبانیت برگشت
به سمت من و گفت :
حمید من باهیچ کسی به غیر از تو ازدواج نمیکنم چه برسه به بچه !...
بلند بلند خندیدم و گفتم :
راستی ... :)
چرا این پالتو سبزَتو پوشیدی؟!
تو که گفتی اصلا دوسش نداری ...
نگاشو از مغازه برگردوند
و به سمت جلو حرکت کرد ...
و همین طور که دور میشد آروم گفت...
مجبور شدم عزیزم ... :)
جوابشو گرفته بود شاید...:)))
#حمید_جدیدی
۳.۴k
۲۳ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.