برده

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟕


صدای زوزه گرگ باعث شد سرعتم چند برابر شه... نکنه هنوز اون گرگ گشنه دنبال منه...چند دقیقه گذشت ولی دیگه صدایی ازش نیومد و فکر کنم که بیخیال شده باشه...
ناگهان صدای رعد و برق امد...وای نه بارون
بارون شروع کرد به باریدن وقتی مطمئن شدم که خبری از کسی یا حیوونی نیست... زیر یه درخت بزرگ نشستم قطعا با اون لباسِ باز که به زور تنم کرده بودن زیر بارون سرما میخوردم...اما برام مهم نبود... دیگه هیچی برام مهم نبود
۸ سالی میشه که بعد از اون اتفاق اصلا به خودم و بدنم اهمیت نمیدم
چطور تونستن...به یه دختر بچه تجاوز کنن...
اون ها انسانیت به هیچ‌عنوان حالیشون نمیشد
یه مشت عوضی بی عقل که هرکی به خواستشون نه میگفت به راحتی می‌کشتنش یا به بدترین شکل شکنجه اش میدادن
کل زندگیم اینطوری بود که...
هر روز ساعت ۴ باید زودتر از بقیه برده ها بیدار میشدم، صبحونه رو اماده میکردم، سالون و پله ها رو تمیز میکردم حتی اگه تمیز بودن باز هم باید تمیز میشدن چون دستور اونا بود و سرپیچی کردنم مساوی بود با اتاق شکنجه....
ناهار و درست میکردم تو حیاط گل کاری میکردم شام درست میکردم و اشپزخونه رو تمیز میکردم
و در آخر اون عوضی منو به اتاقش می‌برد
حتی بیشتر اوقات که سرپیچی میکردم به جای کتک و شکنجه های دیگه....بادیگارد هاشو میفرستاد و چند نفری بهم تجاوز میکردن

فقط من هر روز مجبور بودم که تمیز کاری کنم و غذا بپزم....
بقیه فقط میخوردن و می‌خوابیدن و شبا هم با اون عوضیا عشق و حال میکردن
تو دوسال اول که تو عمارت بودیم یوری بیچاره تحمل نیورد و فرار کرد اما همون موقع که پاشو از در عمارت گذاشت بیرون از پشت یه گلوگه به سرش خورد و به همین سادگی مُرد ....
منم به سختی فرار کردم

[فلش بک]

یه مهمونی بزر‌گ گرفته بودن و به اجبار مجبور بودم که منم باشم
دیگه آخر های مهمونی همه خیلی زیاد مست کرده بودن...و همه مردا سرگرم اون هرزه ها شدن حتی بیشتر بادیگاردها چشماشون رو زنا بود و منم یه جایی نشسته بودم که کسی منو نمی‌دید
وقتی دیدم در پشتی عمارت بازه و هیچ کسی اونجا نیست پا به فرار گذاشتم و فقط دویدم... به خاطر کفش پاشنه بلندم پاهام کمی زخم شد
کفشام رو از پام در آوردم و تو دستم گرفتم....

از عمارت چند دقیقه ای دور شده بودم همینطور که داشتم میدویدم یهو یه گرگ امد جلوم ضربان قلبم رفت رو هزار
جیغی زدم و یه قدم رفتم عقب
پام به شاخه بزرگ روی زمین خورد و افتادم
همونطور که اون داشت جلو میومد منم نشسته عقب عقب میرفتم
یهو به سمتم حمله ور شد
یدونه از کفشامو به سمتش پرت کردم ازم کمی دور شد
میخواست دوباره نزدیکم بشه که اون یکی لنگه کفش رو پرت کردم پاشنه کفش دقیق خورد به چشمش و خون از چشمش جاری شد
دیدگاه ها (۳)

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟖خیلی دردش گرفت و کاری نمی‌کرد از این فرص...

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟗داشتیم صبحونه می‌خوردیم اون پیرمرد زودتر ...

بچه‌ها باید یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگممن هرگز برای هیت به...

𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟔که اونا عاشق اینجور کار ها هستن و بخاطر ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط