"عشق مافیایی من "
"عشق مافیایی من "
Part69
شیر آب و بست و برگشت که باهام چشم تو چشم شد
همینطور که داشتم قربون صدقه اون چشای خوشگلش می رفتم با صداش به خودم اومدم
_ارباب بفرمایید بشینید صبحونه اماده کردم
آخی دخ.ترکم برام صبحونه درست کرده
اما اخمی تصنعی کردم و به سمت صندلی رفتم عقب کشیدمش و روش نشستم که ات فنجون قهوه رو جلوم گذاشت
جدی گفتم
+آخرین باره که شنفتم بهم گفتی ارباب!
با تعجب بهم نگاه میکرد
ادامه دادم
+مثل پسرا یونگی صدام میکنی اوکی؟
سرشو انداخت پایین و با من من گفت:
_آخه..یه خدمتکار چرا باید اربابش به اسم صدا بزنه؟!!
گوشه لبم با حرفش کج شد دخترکم خبر نداشت که خیلی وقته دیگه تو عمارت من خدمتکار نیست و شده ملکه قلبم!!
چون کنارم وایساده بود از بازش گرفتم به سمت خودم کشیدم که افتاد تو بغلم که هینی کشید
_هین...دارین چیکار میکنین؟
دستمو دور ک.مرش حلقه کردم و با یه دست دیگه موهاشو نوازش کردم
+تو به چشم من خدمتکار نیستی...چون من هیچوقت یه خدمتکار تو بغلم نمیگرم...موهاشو نوازش نمیکنم...
دستمو به سمت گونش بردم با انگشت شستم نوازشش کردم
+نازش نمی کنم...
انگشتم سُر خورد گوشه لبش نشست اروم انگشتمو رو لبای قلوه ای گیلاسی رنگش کشیدم
بدنم گر گرفت تو یه لحظه کنترلم از دست دادم
سرمو نزدیکش بردم و لبامو گذاشتم رو لبای داغ شیرینش من چشامو از لذت بسته بودم و چشمای اون از تعجب باز بود
کام کوتاهی ازشون گرفتم سریع
سرمو بردم عقب و دم عمیقی کشیدم نباید از این بیشتر پیش میر فتم این بچه با من چه کرده بود؟
شده بود جونم!شده بود مرگ یونگی!
نگاهی به گونه های گل انداختش کردم خنده ای و جملمو ادامه دادم
+بوسشم نمی کنم......
پس خودتو یه خدمتکار ندون چون نیستی!!!
با بهت و تعجب بهم خیره شد که حرفی که ذهنمو درگیر کرده بود به زبون آوردم
ماجرا داره هیجانی میشهههه
#فیک_یونگی
Part69
شیر آب و بست و برگشت که باهام چشم تو چشم شد
همینطور که داشتم قربون صدقه اون چشای خوشگلش می رفتم با صداش به خودم اومدم
_ارباب بفرمایید بشینید صبحونه اماده کردم
آخی دخ.ترکم برام صبحونه درست کرده
اما اخمی تصنعی کردم و به سمت صندلی رفتم عقب کشیدمش و روش نشستم که ات فنجون قهوه رو جلوم گذاشت
جدی گفتم
+آخرین باره که شنفتم بهم گفتی ارباب!
با تعجب بهم نگاه میکرد
ادامه دادم
+مثل پسرا یونگی صدام میکنی اوکی؟
سرشو انداخت پایین و با من من گفت:
_آخه..یه خدمتکار چرا باید اربابش به اسم صدا بزنه؟!!
گوشه لبم با حرفش کج شد دخترکم خبر نداشت که خیلی وقته دیگه تو عمارت من خدمتکار نیست و شده ملکه قلبم!!
چون کنارم وایساده بود از بازش گرفتم به سمت خودم کشیدم که افتاد تو بغلم که هینی کشید
_هین...دارین چیکار میکنین؟
دستمو دور ک.مرش حلقه کردم و با یه دست دیگه موهاشو نوازش کردم
+تو به چشم من خدمتکار نیستی...چون من هیچوقت یه خدمتکار تو بغلم نمیگرم...موهاشو نوازش نمیکنم...
دستمو به سمت گونش بردم با انگشت شستم نوازشش کردم
+نازش نمی کنم...
انگشتم سُر خورد گوشه لبش نشست اروم انگشتمو رو لبای قلوه ای گیلاسی رنگش کشیدم
بدنم گر گرفت تو یه لحظه کنترلم از دست دادم
سرمو نزدیکش بردم و لبامو گذاشتم رو لبای داغ شیرینش من چشامو از لذت بسته بودم و چشمای اون از تعجب باز بود
کام کوتاهی ازشون گرفتم سریع
سرمو بردم عقب و دم عمیقی کشیدم نباید از این بیشتر پیش میر فتم این بچه با من چه کرده بود؟
شده بود جونم!شده بود مرگ یونگی!
نگاهی به گونه های گل انداختش کردم خنده ای و جملمو ادامه دادم
+بوسشم نمی کنم......
پس خودتو یه خدمتکار ندون چون نیستی!!!
با بهت و تعجب بهم خیره شد که حرفی که ذهنمو درگیر کرده بود به زبون آوردم
ماجرا داره هیجانی میشهههه
#فیک_یونگی
۲.۰k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.