ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۶۲
"ویو جنا"
_خودت،..پس ببین..یه وقط بخوای با کسی بهم خیانت کنیی..به خیال خودت نفهمم..که این اصلا امکان نداره..یا بخوای فرار کنی..چمیدونم بخوای ازم دور بشی...به جون خودت بلایی به سرت میارم که یه جایه سالم تو بدنت نمونه ..چشمم و رو هممچی میبندم اون موقعه جنازت و از تو خونم میبرن بیرون...
الان نمیدونستم بخواطر توجهش خوشحال باشم که براش مهمم..که بخواطر انقدر عصبیه..
یا بترسم از حرفاش...چون خوب میدونستم میتونه و این قدرت و داره از رو زمین محوم کنه.
کوک: فهمیدی.؟؟
بعد از اینکه از فکر بیرون امدم و به دنیایه واقعی برگشتم ..گفتم:
_فهمیدم..
موهایه رو صورتم و عقب فرستاد.
کوک: خوبه..
و اروم کنار رفت.
نمیدونم چقدر ولی وقتی صدایه باز شدن اب تو اتاق پیچید از شوک دوم بیرون امدم.
الان چی شد واقعا؟
واقعا لازمه مرور کنم برایه خودم؟؟
الان گفت من خط قرمزشم و از خیانت این چیزا بدش میاد..
تحدیدم کرد میکشتم...
و..ح.حتی جونم و قسم خورد؟
باور کنم که قسمش راست بوده جونم براش مهمه؟؟؟
چحوری اخه!؟؟
یادم نرفته تا هفته پیش چجوری رفتار می کرد.
تا یه ساعت پیش...
بهم می فهموند ارزشی ندارم.
چی شد که الان خط قرمزشم؟؟
وای دختر چت شد؟؟
از هیجان نمیتونم درست حصابی پلک بزنم و فقط به یه نقطه خیره شدم..
دلم میخواست ازش بخوام که دوباره بهم بگه..
چون قلب و مغزم توانایی درکشو نداره...
________
" ویو جونگکوک"
فردا صبح زود باید میرفتم سر زمینا..
و این دفعه جنا رو نمیبردم
با یجی تنهاش میزاشتم..
طبق عادتم زود بیدار شدم.
ولی جنا تو خواب هفت پادشاه بود.
از دیروز احساس میکنم ازم دور میشه..
یا چمیدونم خجالت میکشه..
منم ماسک همیشگیم رو ظاهرم حفظ کردم و چییزی نگفتم..
ولی نمی زارم ازم اینجوری دوری کنه..
به ساعت نگاه کردم..
وقت داشتم..
البته برایه بیدار کردن جنا...
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۶۲
"ویو جنا"
_خودت،..پس ببین..یه وقط بخوای با کسی بهم خیانت کنیی..به خیال خودت نفهمم..که این اصلا امکان نداره..یا بخوای فرار کنی..چمیدونم بخوای ازم دور بشی...به جون خودت بلایی به سرت میارم که یه جایه سالم تو بدنت نمونه ..چشمم و رو هممچی میبندم اون موقعه جنازت و از تو خونم میبرن بیرون...
الان نمیدونستم بخواطر توجهش خوشحال باشم که براش مهمم..که بخواطر انقدر عصبیه..
یا بترسم از حرفاش...چون خوب میدونستم میتونه و این قدرت و داره از رو زمین محوم کنه.
کوک: فهمیدی.؟؟
بعد از اینکه از فکر بیرون امدم و به دنیایه واقعی برگشتم ..گفتم:
_فهمیدم..
موهایه رو صورتم و عقب فرستاد.
کوک: خوبه..
و اروم کنار رفت.
نمیدونم چقدر ولی وقتی صدایه باز شدن اب تو اتاق پیچید از شوک دوم بیرون امدم.
الان چی شد واقعا؟
واقعا لازمه مرور کنم برایه خودم؟؟
الان گفت من خط قرمزشم و از خیانت این چیزا بدش میاد..
تحدیدم کرد میکشتم...
و..ح.حتی جونم و قسم خورد؟
باور کنم که قسمش راست بوده جونم براش مهمه؟؟؟
چحوری اخه!؟؟
یادم نرفته تا هفته پیش چجوری رفتار می کرد.
تا یه ساعت پیش...
بهم می فهموند ارزشی ندارم.
چی شد که الان خط قرمزشم؟؟
وای دختر چت شد؟؟
از هیجان نمیتونم درست حصابی پلک بزنم و فقط به یه نقطه خیره شدم..
دلم میخواست ازش بخوام که دوباره بهم بگه..
چون قلب و مغزم توانایی درکشو نداره...
________
" ویو جونگکوک"
فردا صبح زود باید میرفتم سر زمینا..
و این دفعه جنا رو نمیبردم
با یجی تنهاش میزاشتم..
طبق عادتم زود بیدار شدم.
ولی جنا تو خواب هفت پادشاه بود.
از دیروز احساس میکنم ازم دور میشه..
یا چمیدونم خجالت میکشه..
منم ماسک همیشگیم رو ظاهرم حفظ کردم و چییزی نگفتم..
ولی نمی زارم ازم اینجوری دوری کنه..
به ساعت نگاه کردم..
وقت داشتم..
البته برایه بیدار کردن جنا...
- ۵۹.۵k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط