ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۶۱
"ویو جنا"
دونبالش راه افتادم..
وقتی به اتاق رسیدیم در و باز کرد و رفت داخل..
از قدمایی که بر میداشت عصبانیت می بارید..
باید بگم واقعا همینم خوب بود.
خیلی خوب..
وقتی من جونگکوک واقعی و میشناختم.،می تونست اونجا خون به پا کنه..ولی خدارو شکر شانس بگی نگی باهام یار بود و ارامشش و حفط کرد..
با دادی که زد از فکر امدم بیرون.
کوک: لال شدی که...
جنا: باشه باشه میگم
رویه تخت نشستم
اونم جلوم کنار پنجره سیگار می کشید..
همچیو بهش گفتم...
سرم و که بالا اوردم ری اکشنشو ببینم فقط نگام می کرد.
و اصلا این خوب نبود....اصلا...
جنا: بخدا خودت دیدی که..من...
یه دفعه به سمت در رفت که خودمم تو یه حرکت ناگهانی خودم و حلوش انداختم.
جنا: کجا؟؟
کوک: گمشو برو اون ورر تا حرصم و سر تو خالی نکردم...
جنا: با با منکه برات توضیح دادم...
با صدایه خیلی بلندی داد زد:
_اره توضیح دادی..منم بری چند چییز و برایه اون حروم راده توضیح بدم که از این گوها نخوره دیگه..
یه قدم برداشت که دوباره گفتم:
_نه...ب..بزار ..اگه بازم همجین حرفی زد..الان نه دیگه..لطفا..
کوک: وای به حالت بخوای چیزیو مخفی کنی فهمیدی؟؟؟
سرم و تند تند تکون داد.
جنا: باشه..
دکمه هایه پیراهنش و باز کرد و کلافه رفت سمت تخت.. ولی درش نیاورد..
قشنگ مثل اژدهاا اتیشی شده بود.
نفسم و راحت فرستادم بیرون..
منم که کاری نداشتم اون طرف تخت دراز کشیدم و گوشی و ورداشتم..
ولی خیلی سریع جونگکوک ازم گرفتش
نیم خیز شد روم..
نمیشد گفت کاری میخواد بکنه...چون عصبی بود و از عصبانیتت رگایه گردنش برجسته شده بود.
کوک: خوب گوشات و باز کن...در صورتی باهات کاری ندارم..که دست رو خط قرمزام نظرایی...
با ترس و یکم شکوه گفتم:
_خط قزمزت جیه؟؟
خیلی حدی محکم و بدون احساس گفت:
_خودت
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۶۱
"ویو جنا"
دونبالش راه افتادم..
وقتی به اتاق رسیدیم در و باز کرد و رفت داخل..
از قدمایی که بر میداشت عصبانیت می بارید..
باید بگم واقعا همینم خوب بود.
خیلی خوب..
وقتی من جونگکوک واقعی و میشناختم.،می تونست اونجا خون به پا کنه..ولی خدارو شکر شانس بگی نگی باهام یار بود و ارامشش و حفط کرد..
با دادی که زد از فکر امدم بیرون.
کوک: لال شدی که...
جنا: باشه باشه میگم
رویه تخت نشستم
اونم جلوم کنار پنجره سیگار می کشید..
همچیو بهش گفتم...
سرم و که بالا اوردم ری اکشنشو ببینم فقط نگام می کرد.
و اصلا این خوب نبود....اصلا...
جنا: بخدا خودت دیدی که..من...
یه دفعه به سمت در رفت که خودمم تو یه حرکت ناگهانی خودم و حلوش انداختم.
جنا: کجا؟؟
کوک: گمشو برو اون ورر تا حرصم و سر تو خالی نکردم...
جنا: با با منکه برات توضیح دادم...
با صدایه خیلی بلندی داد زد:
_اره توضیح دادی..منم بری چند چییز و برایه اون حروم راده توضیح بدم که از این گوها نخوره دیگه..
یه قدم برداشت که دوباره گفتم:
_نه...ب..بزار ..اگه بازم همجین حرفی زد..الان نه دیگه..لطفا..
کوک: وای به حالت بخوای چیزیو مخفی کنی فهمیدی؟؟؟
سرم و تند تند تکون داد.
جنا: باشه..
دکمه هایه پیراهنش و باز کرد و کلافه رفت سمت تخت.. ولی درش نیاورد..
قشنگ مثل اژدهاا اتیشی شده بود.
نفسم و راحت فرستادم بیرون..
منم که کاری نداشتم اون طرف تخت دراز کشیدم و گوشی و ورداشتم..
ولی خیلی سریع جونگکوک ازم گرفتش
نیم خیز شد روم..
نمیشد گفت کاری میخواد بکنه...چون عصبی بود و از عصبانیتت رگایه گردنش برجسته شده بود.
کوک: خوب گوشات و باز کن...در صورتی باهات کاری ندارم..که دست رو خط قرمزام نظرایی...
با ترس و یکم شکوه گفتم:
_خط قزمزت جیه؟؟
خیلی حدی محکم و بدون احساس گفت:
_خودت
- ۵۹.۰k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط