ᴘᴀʀᴛ ۲۴
ᴘᴀʀᴛ ۲۴
«اقا فک کنم خودشه!!»
§پس به دامم افتاد؟.....باشه....با بچت برو یه اتاق که نبینتت.....
از اتاق بیرون رفت و منم مین هه رو بغل کردم و از لای در نگاه بی سرو صدایی انداختم....اون اطراف نبودند پس آروم اومدم بیرون و قدم برمی داشتم که صدای تیر اندازی اومد!....یه لحظه سر جام خشک شدم....نفس کشیدن یادم رفت و فقط چشمامو بستم.....یکم خودمو جمع و جور کردم...صدای دویدن کسی به سمت ما میومد ولی هنوز نمیتونستم با سرعت دنبال یه اتاق بگردم تا خودمونو بپوشونم....به پشت سرم نگاهی انداختم و یه در سفید رنگ دیدم!دستگیره در رو کشیدم و در رو باز کردم....اتاق تاریک بود و فقط یه نور کمرنگ قرمز یه راهروی خیلی طولانی رو روشن کرده بود....بی وقفه رفتم سمت راهرو رفتم و داخلش قدم زدم تا به جایی برسم....کم کم تاریک تر میشد و جایی رو نمیدیدم....اما عجیب بود!دقیقا همون صداهایی که قبلاً هم شنیده بودم میومد!....جلوتر رفتم تا به یه زندان مخفی رسیدم.....همه ی زندانی ها دخترا و زنای پونزده تا سی ساله بودن
٫مامان اینا کین؟
+هیسسس!!.....ساکت باش.....چشماتم ببند...هروقت خودم گفتم بازشون کن!
٫ب...باشه
جلوتر رفتم تا به میله های زنگ زده ای که زنای بدشانس پشتش گیر افتاده بودن رسیدم!.....
؟ک....کمک....کمکم کن.....من باردارم...اگر بچمو بدنیا نیارم میمیره!....خواهش میکنم!
+و...ولی من نمیتونم کاری بکنم.......میخوای بهشون بگم؟
؟فکر...فکر کردی براشون..مهمه؟
+من چیکار میتونم براتون بکنم؟
؟کلیدا دنباشه!...طوری که..نفهمه...برشون دار...
+شوخی میکنی؟میدونی اگر بفهمه چه بلایی سرم میاد؟..مطمئنم پلیس متوجه شما میشه و میاد نجاتتون میده!
«اقا فک کنم خودشه!!»
§پس به دامم افتاد؟.....باشه....با بچت برو یه اتاق که نبینتت.....
از اتاق بیرون رفت و منم مین هه رو بغل کردم و از لای در نگاه بی سرو صدایی انداختم....اون اطراف نبودند پس آروم اومدم بیرون و قدم برمی داشتم که صدای تیر اندازی اومد!....یه لحظه سر جام خشک شدم....نفس کشیدن یادم رفت و فقط چشمامو بستم.....یکم خودمو جمع و جور کردم...صدای دویدن کسی به سمت ما میومد ولی هنوز نمیتونستم با سرعت دنبال یه اتاق بگردم تا خودمونو بپوشونم....به پشت سرم نگاهی انداختم و یه در سفید رنگ دیدم!دستگیره در رو کشیدم و در رو باز کردم....اتاق تاریک بود و فقط یه نور کمرنگ قرمز یه راهروی خیلی طولانی رو روشن کرده بود....بی وقفه رفتم سمت راهرو رفتم و داخلش قدم زدم تا به جایی برسم....کم کم تاریک تر میشد و جایی رو نمیدیدم....اما عجیب بود!دقیقا همون صداهایی که قبلاً هم شنیده بودم میومد!....جلوتر رفتم تا به یه زندان مخفی رسیدم.....همه ی زندانی ها دخترا و زنای پونزده تا سی ساله بودن
٫مامان اینا کین؟
+هیسسس!!.....ساکت باش.....چشماتم ببند...هروقت خودم گفتم بازشون کن!
٫ب...باشه
جلوتر رفتم تا به میله های زنگ زده ای که زنای بدشانس پشتش گیر افتاده بودن رسیدم!.....
؟ک....کمک....کمکم کن.....من باردارم...اگر بچمو بدنیا نیارم میمیره!....خواهش میکنم!
+و...ولی من نمیتونم کاری بکنم.......میخوای بهشون بگم؟
؟فکر...فکر کردی براشون..مهمه؟
+من چیکار میتونم براتون بکنم؟
؟کلیدا دنباشه!...طوری که..نفهمه...برشون دار...
+شوخی میکنی؟میدونی اگر بفهمه چه بلایی سرم میاد؟..مطمئنم پلیس متوجه شما میشه و میاد نجاتتون میده!
۴.۳k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.