سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۴۴
آنائل در کتاب خانه قصر بود با آن لباس های قشنگ سبز اش در کتاب خانه میگشت و یکی یکی کتاب ها را بر میداشت دانیلا وارده کتاب خانه شد اما آنائل متوجه حضور دانیلا نشد و مشغول کتاب خواندن بود
دانیلا : ملکه آینده انگار خیلی از مطالعه کردن خوش اش میاد
آنائل که الان متوجه دانیلا شده بود کتاب را گذاشت و به طرف دانیلا رفت
آنائل : متوجه حضورت نشدم آره با کتاب خواندن آدم ذهن اش آرام میشه
دانیلا : کاره خوبی میکنی دفعه بعد منم میام باهات اما الان باید بریم ناهار بخوریم
آنائل : طاقت دیدن اون عجوزه ها رو ندارم اما چه میشه کرد باید برم
دانیلا : خیله خوب برویم
دانیلا و آنائل به سمته سالون رفتن و رویه صندلی شون نشستن و شروع به خوردن غذا کردن
کاترینا آمد و سره میز ناهار نشست
کاترینا : چرا من باید از سره میز برم باید اون بره
آنائل نگاهش را داد به کاترینا
آنائل : هرکی اذیته بره
گابریلا خنده ریزی کرد و گفت
گابریلا : میشه بحث هارو تموم کنید
آنائل : چشم
ملکه : ادب هم داشتی
آنائل : در برابر شما نه
ملکه : دختره گستاخ
گابریلا از صندلی اش بلند شد و گفت
گابریلا : ملکه آرام باشید لطفاً بحث نکند و به آنائل هم کاری نداشته باشید من همین الان میام
گابریلا از آنجا رفت الان فقط آنائل دانیلا و ملکه و فلاویا کاترینا سره میز بودن
آنائل مشغول خوردن غذا بود و به هیچکس اهمیت نمیداد فلاویا با آب میوه ای که تو دست اش بود بلند شد رفت سمته آنائل و همه لیوان آب میوه را ریخت رویه لباس های آنائل
آنائل سریع بلند شد و با داد گفت
آنائل : داری چه غلتی میکنی
فلاویا : داشتم آب میوه بدرد نخورد رو میریختن رویه آدم بدرد نخور
کاترینا : اینو درست آمدی
کاترینا و فلاویا باهم خندیدن
دانیلا : فلاویا چرا همچین کاری کردی
فلاویا: حق اش بود
آنائل که از عصبانیت دندان هایش را بهم چسپانده بودن همان لیوان شیشه ای را از دست فلاویا گرفت و زد به میز لیوان شکست یه تیکه از شیشه تو دست آنائل بود
آنائل سریع شیشه را بر روی گردن فلاویا گذاشت و با عصبانیت داد زد
آنائل : تکون بخوری رگ گردنت رو میزنم ........
پارت ۴۴
آنائل در کتاب خانه قصر بود با آن لباس های قشنگ سبز اش در کتاب خانه میگشت و یکی یکی کتاب ها را بر میداشت دانیلا وارده کتاب خانه شد اما آنائل متوجه حضور دانیلا نشد و مشغول کتاب خواندن بود
دانیلا : ملکه آینده انگار خیلی از مطالعه کردن خوش اش میاد
آنائل که الان متوجه دانیلا شده بود کتاب را گذاشت و به طرف دانیلا رفت
آنائل : متوجه حضورت نشدم آره با کتاب خواندن آدم ذهن اش آرام میشه
دانیلا : کاره خوبی میکنی دفعه بعد منم میام باهات اما الان باید بریم ناهار بخوریم
آنائل : طاقت دیدن اون عجوزه ها رو ندارم اما چه میشه کرد باید برم
دانیلا : خیله خوب برویم
دانیلا و آنائل به سمته سالون رفتن و رویه صندلی شون نشستن و شروع به خوردن غذا کردن
کاترینا آمد و سره میز ناهار نشست
کاترینا : چرا من باید از سره میز برم باید اون بره
آنائل نگاهش را داد به کاترینا
آنائل : هرکی اذیته بره
گابریلا خنده ریزی کرد و گفت
گابریلا : میشه بحث هارو تموم کنید
آنائل : چشم
ملکه : ادب هم داشتی
آنائل : در برابر شما نه
ملکه : دختره گستاخ
گابریلا از صندلی اش بلند شد و گفت
گابریلا : ملکه آرام باشید لطفاً بحث نکند و به آنائل هم کاری نداشته باشید من همین الان میام
گابریلا از آنجا رفت الان فقط آنائل دانیلا و ملکه و فلاویا کاترینا سره میز بودن
آنائل مشغول خوردن غذا بود و به هیچکس اهمیت نمیداد فلاویا با آب میوه ای که تو دست اش بود بلند شد رفت سمته آنائل و همه لیوان آب میوه را ریخت رویه لباس های آنائل
آنائل سریع بلند شد و با داد گفت
آنائل : داری چه غلتی میکنی
فلاویا : داشتم آب میوه بدرد نخورد رو میریختن رویه آدم بدرد نخور
کاترینا : اینو درست آمدی
کاترینا و فلاویا باهم خندیدن
دانیلا : فلاویا چرا همچین کاری کردی
فلاویا: حق اش بود
آنائل که از عصبانیت دندان هایش را بهم چسپانده بودن همان لیوان شیشه ای را از دست فلاویا گرفت و زد به میز لیوان شکست یه تیکه از شیشه تو دست آنائل بود
آنائل سریع شیشه را بر روی گردن فلاویا گذاشت و با عصبانیت داد زد
آنائل : تکون بخوری رگ گردنت رو میزنم ........
۴.۸k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.