سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۴۳
آنائل به سمته بالکن قصر میرفت که در راه آدریانو را دید
به سمت اش رفت و با ناراحتی و غمگینی که تو چشمایش بود روبه آدریانو کرد
آنائل : من به شما اعتماد کرد اما شما رفتین به همه گفتین
من فکر کردم یه آدم درست و حسابی تو این قصر پیدا شد
آدریانو خنده نرمی کرد و با همان لحن آرام اش گفت
آدریانو : شاه دوخت زیبا من چیزی به فلاویا نگفته ام حتما شما رو دیده
آنائل بدون هیچ حرفی از آنجا رفت
آدریانو : شاه دوخت چرا قلبم را میلرزونی
تویه بالکن قصر ایستاده بود و به دریا خیره شده بود
آنائل : من در این قصر از دست اینا چیکار کنم
ناگهان دستی دوره کمرم اش حلقه شد
آنائل از عطر ت • ن اش فهمید که شاهزاده ست
جونکوک : چیزی شده شاه دوخت
آنائل روبه شاهزاده کرد و با بغض گفت
آنائل : اهالی این قصر مثله گرگ می مونن
شاهزاده که متوجه ناراحتی آنائل شده بود او را در آغوشش کرد دست هایش را دوره کمر اش حلقه کرد و بیشتر به خود اش نزدیک اش کرد
آنائل سر اش را گذاشت رویه سی • نه شاهزاده
آنائل که آغوش جونکوک برایش امن ترین جایی دنیا بود لذت بخش ترین صدای در دنیا تپش قلب شاهزاده بود
آنائل از آغوش شاهزاده آمد بیرون و بدو هیچ حرفی سر اش را پایین گرفته بود جونکوک چون اش را آورد بالا و تو چشمانش خیره شده بود
جونکوک : نزار کسی ناراحتت کنه همسرم
آنائل یه ابرو اش را بالا برد و
آنائل : همسرت
جونکوک : آره دیگه همسرم هستی
آنائل از شاهزاده دور شد و چند قدمی رفت عقب
آنائل : یعنی منو به عنوان همسرت دوست داری
جونکوک : اگه تو رو دوست نداشت باشم پس کی رو دوست داشته باشم
آنائل : باور نمیکنم
جونکوک : چرا باور نمیکنی
آنائل همینجوری که قدم به قدم عقب میرفت می گفت
آنائل : باور نمیکنم باور نمیکنم باور نمیکنم
جونکوک : چیکار کنم که شاه دوخت قبول کنن
آنائل کمی فکر کرد
آنائل : میخوام تو آسمان رو تاب باشم اما رویا نباشه
و یه جایی خیلی قشنگ رویایی باشه اما قصر نباشه بوی خیلی خوبی داشته باشه آنجا اما عطر زده نشده باشه
خوب اگه این کار هارو تا فردا برام بکنی اون وقت باور میکنم
شاهزاده نزدیکه آنائل شد و بوسه ای را رویه پیشانی آنائل گذاشت
جونکوک : این که چیزی نیست همه دنیا را به پات میریزم
بهم وقت زیادی دادی شاه دوخت
شاهزاده از آنجا رفت آنائل خیره به رفتن شاهزاده شده
......
پارت ۴۳
آنائل به سمته بالکن قصر میرفت که در راه آدریانو را دید
به سمت اش رفت و با ناراحتی و غمگینی که تو چشمایش بود روبه آدریانو کرد
آنائل : من به شما اعتماد کرد اما شما رفتین به همه گفتین
من فکر کردم یه آدم درست و حسابی تو این قصر پیدا شد
آدریانو خنده نرمی کرد و با همان لحن آرام اش گفت
آدریانو : شاه دوخت زیبا من چیزی به فلاویا نگفته ام حتما شما رو دیده
آنائل بدون هیچ حرفی از آنجا رفت
آدریانو : شاه دوخت چرا قلبم را میلرزونی
تویه بالکن قصر ایستاده بود و به دریا خیره شده بود
آنائل : من در این قصر از دست اینا چیکار کنم
ناگهان دستی دوره کمرم اش حلقه شد
آنائل از عطر ت • ن اش فهمید که شاهزاده ست
جونکوک : چیزی شده شاه دوخت
آنائل روبه شاهزاده کرد و با بغض گفت
آنائل : اهالی این قصر مثله گرگ می مونن
شاهزاده که متوجه ناراحتی آنائل شده بود او را در آغوشش کرد دست هایش را دوره کمر اش حلقه کرد و بیشتر به خود اش نزدیک اش کرد
آنائل سر اش را گذاشت رویه سی • نه شاهزاده
آنائل که آغوش جونکوک برایش امن ترین جایی دنیا بود لذت بخش ترین صدای در دنیا تپش قلب شاهزاده بود
آنائل از آغوش شاهزاده آمد بیرون و بدو هیچ حرفی سر اش را پایین گرفته بود جونکوک چون اش را آورد بالا و تو چشمانش خیره شده بود
جونکوک : نزار کسی ناراحتت کنه همسرم
آنائل یه ابرو اش را بالا برد و
آنائل : همسرت
جونکوک : آره دیگه همسرم هستی
آنائل از شاهزاده دور شد و چند قدمی رفت عقب
آنائل : یعنی منو به عنوان همسرت دوست داری
جونکوک : اگه تو رو دوست نداشت باشم پس کی رو دوست داشته باشم
آنائل : باور نمیکنم
جونکوک : چرا باور نمیکنی
آنائل همینجوری که قدم به قدم عقب میرفت می گفت
آنائل : باور نمیکنم باور نمیکنم باور نمیکنم
جونکوک : چیکار کنم که شاه دوخت قبول کنن
آنائل کمی فکر کرد
آنائل : میخوام تو آسمان رو تاب باشم اما رویا نباشه
و یه جایی خیلی قشنگ رویایی باشه اما قصر نباشه بوی خیلی خوبی داشته باشه آنجا اما عطر زده نشده باشه
خوب اگه این کار هارو تا فردا برام بکنی اون وقت باور میکنم
شاهزاده نزدیکه آنائل شد و بوسه ای را رویه پیشانی آنائل گذاشت
جونکوک : این که چیزی نیست همه دنیا را به پات میریزم
بهم وقت زیادی دادی شاه دوخت
شاهزاده از آنجا رفت آنائل خیره به رفتن شاهزاده شده
......
۳.۶k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.