چشم که باز کردیم

چشم که باز کردیم
بازی های بچگانه مان قطع شد ؛ آخر ما
که مرد شده بودیم بازی بچگانه
به چه دردمان میخورد ...
بزرگتر که شدیم , تازه دم دمای عاشقیمان بود
که یک دفعه یک نفر درست وسطای
عاشقی کردنمان یکجور رفت
که شک ندارم اگر دیوار هم بود
تَرک برمیداشت
اما ما مردها دردمان را باید
لای به لای راه رفتن های غریبانمان
در کوچه پس‌کوچه ها دود میکردیم !!!
که مبادا اشکی از چشم های
مردانه مان جاری شود ... بگذریم,
که دو ، سه ماه بعد هم شکر خدا
از صَدَق سر این مرد بودنمان
به اجبار ۲ سالی را در سربازی
گذراندیم، آن هم به بهانه ی این که
مردمان کنند ..
راستی تا یادم نرفته عرض کنم
کار اجباری و مرد خانه بودن را هم
پای این ها بگذارید
ما مردها عجیب غریبانه درد اجبار را
میکشیم و میکشیم و میکشیم ...
دیدگاه ها (۱)

زن بودن سخت است...همینکه خودت دلتنگ باشی،اما لبخند از صورتت...

حبیب آقا نه کافه رفته است،نه کتاب خوانده استو نه سیگار برگ ب...

یه رفیق داشتم دوران توپ پلاستیکی،توپ چهل تیکه داشت.وقتی می‌خ...

بچه بودم همیشه گلچینی از بهترینهای غذامو کنارظرفم میذاشتم تا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط