پارت 47
#پارت_47
آقای مافیا ♟🎲
به پایین پله ها که رسیدم به سمت آشپزخونه رفتم
با دیدن اون میز رنگی رنگی چشمام اندازه توپ تنیس شد
هیچ وقت حتی به ذهنمم خطور نمیکرد که
یه روزی برای صبحانه سر همچین میزی بشینم
تو همین فکرا بودم سامیار اسمم رو صدا زد
و به صندلی کنارش اشاره کرد
یه لحظه هوس کردم اذیتش کنم پس رفتم صندلی روبه روش نشستم
نگاهی بهم کرد و نیشخندی زد
اهمیت ندادم
و شروع کردم به صبحانه خوردن
ولی همش نگاه های سنگین یه نفر رو خودم احساس میکردم
یواشکی نگاهی به سامیار کردم ولی اون داشت صبحانه میخورد و با گوشیش ور میرفت
نگاهی به دور و برم کردم که یه دختره خدمتکار و دیدم که با عصبانیت داشت نگام میکرد
اخمی بهش کردم و به خوردن صبحونم ادامه دادم
که سامیار دختر رو صدا زد
_ خانم رحیمی
برام یه لیوان شیر بیار
+ چشم آقا
لیوان شیر و برداشت و بجای اینکه به سمت سامیار حرکت کنه به سمت من اومد و لیوان شیر روی لباسم ریخت
با تمسخر گفت:
_ اخ ببخشید خاااننم
با عصبانیت داد زدم:
_ برای من ادای ادمای خوب رو در نیار تو از قصد اینکار و کردی
+ چرا الکی بهم تهمت میزنین
هان... من از قصد این کار و نکردم
_ ارههههه... جون عمت
+ من ج....
هنوز حرفش تموم نشده بود که
سامیار با عصبانیت غرید
_ خفه شوووووو
+ ب... ببخ.. ببخشید آقا
_ من کی بهت اجازه دادم اینجوری با خانم رفتار کنی.... هااااااان.....
خانم رحیمی اخراجی
یهو دختر خودشو جلوی پای سامیار انداخت و با گریه شروع کرد به التماس کردن
+ قربان.....نه....نه....غ..غلط کردم دیگه تکرار نمیشه
یک دفعه سامیار با بیرحمی تمام لگدی بهش زد
و دخترک بیچاره پرت شد
چشمام و بستم تا چیزی نبینم
بعد از مدتی اروم چشمام و باز کردم
وقتی دیدم همه چی اروم به سمت دخترک رفتم تا دستش و بگیرم
ولی....
#پارت
#رمان
#عاشقانه
#رمانتیک
آقای مافیا ♟🎲
به پایین پله ها که رسیدم به سمت آشپزخونه رفتم
با دیدن اون میز رنگی رنگی چشمام اندازه توپ تنیس شد
هیچ وقت حتی به ذهنمم خطور نمیکرد که
یه روزی برای صبحانه سر همچین میزی بشینم
تو همین فکرا بودم سامیار اسمم رو صدا زد
و به صندلی کنارش اشاره کرد
یه لحظه هوس کردم اذیتش کنم پس رفتم صندلی روبه روش نشستم
نگاهی بهم کرد و نیشخندی زد
اهمیت ندادم
و شروع کردم به صبحانه خوردن
ولی همش نگاه های سنگین یه نفر رو خودم احساس میکردم
یواشکی نگاهی به سامیار کردم ولی اون داشت صبحانه میخورد و با گوشیش ور میرفت
نگاهی به دور و برم کردم که یه دختره خدمتکار و دیدم که با عصبانیت داشت نگام میکرد
اخمی بهش کردم و به خوردن صبحونم ادامه دادم
که سامیار دختر رو صدا زد
_ خانم رحیمی
برام یه لیوان شیر بیار
+ چشم آقا
لیوان شیر و برداشت و بجای اینکه به سمت سامیار حرکت کنه به سمت من اومد و لیوان شیر روی لباسم ریخت
با تمسخر گفت:
_ اخ ببخشید خاااننم
با عصبانیت داد زدم:
_ برای من ادای ادمای خوب رو در نیار تو از قصد اینکار و کردی
+ چرا الکی بهم تهمت میزنین
هان... من از قصد این کار و نکردم
_ ارههههه... جون عمت
+ من ج....
هنوز حرفش تموم نشده بود که
سامیار با عصبانیت غرید
_ خفه شوووووو
+ ب... ببخ.. ببخشید آقا
_ من کی بهت اجازه دادم اینجوری با خانم رفتار کنی.... هااااااان.....
خانم رحیمی اخراجی
یهو دختر خودشو جلوی پای سامیار انداخت و با گریه شروع کرد به التماس کردن
+ قربان.....نه....نه....غ..غلط کردم دیگه تکرار نمیشه
یک دفعه سامیار با بیرحمی تمام لگدی بهش زد
و دخترک بیچاره پرت شد
چشمام و بستم تا چیزی نبینم
بعد از مدتی اروم چشمام و باز کردم
وقتی دیدم همه چی اروم به سمت دخترک رفتم تا دستش و بگیرم
ولی....
#پارت
#رمان
#عاشقانه
#رمانتیک
۱.۸k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.