پارت

#پارت_48🎈
آقای مافیا ♟🎲

ولی دستمو پس زد و با عصبانیت به چشمام زل
زده بود

میتونستم از چشماش بفهمم که داره بهم میگه
کسی کمک تو رو نمیخواد احمق

از کمک کردن بهش پشیمون شدم واروم از جام بلند شدم
تا برم تو اتاق و وسایلم و جمع کنم

که صدای سامیار و شنیدم

+ کجاا؟

_ میرم تو اتاق وسایلم و جمع کنم

با این حرفم مثل دیوونه ها شروع کرد نگاه کردنم

بعد از چند مین گفت:

+ برو منم دو دقیقه دیگه میام

بدون اینکه جوابی بدم به سمت اتاق حرکت کردم
و شروع کردم جمع کردن وسایلم

میخواستم برگردم خونه از اینجا خسته شده بودم تو همین فکرا بودم که

یهو سامیار مثل گراز وحشی در و باز کرد.
خواستم بهش بگم

مگه در طویلس اینجوری میای داخل
ولی با دیدن قیافه عصبانیش جرات حرف زدن
نداشتم

چشماش قرمز شده بود و رگ کردنش باد کرده بود

به سمتم برگشت و گفت:

_ کجا میری؟

+ خب... می.....میدونی داداشم....فهمیده من خونه....دو...دوستم نیستم

_ زنگ عباس میزنم برسونتت

چیزی نگفتم و وقتی عباس اومد همراهش رفتم
سرمو به شیشه ماشین چسبونده بودم
که یهو یاد سوسن افتادم

از بادیگارد سامیار که اسمش عباس بود خواهش کردم ببرتم اونجا

اما قبول نکرد
#رمان
#عاشقانه #مافیایی
دیدگاه ها (۰)

#پارت_49 آقای مافیا ♟🎲دلم شور میزدخیلی نگران سوسن بودم و دلم...

#پارت_50آقای مافیا ♟🎲همین که وارد خونه شدم سوسن دیدم که حالش...

#پارت_47 آقای مافیا ♟🎲به پایین پله ها که رسیدم به سمت آشپزخو...

#پارت_46 آقای مافیا ♟🎲هنوز باورم نمیشد قبول کرده پس باز ازش ...

پارت ۲خونه من آن چنان بزرگ نیست ولی برای یک نفر خوبه ، نگاه ...

ִֶָ ✦ ˖ܢܚ݅ـــبߺ ܟܿــߊ‌ࡎ ִֶָ ✦ ˖𝙿𝚊𝚛𝚝¹ᨒᨓᨒᨓᨒᨓویو یونا :        ...

قهوه تلخ پارت ۴۲به خونه رسیدیم، پیاده شدم. همون خونه قدیمی ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط