بی رحم
#بی_رحم
part 22
البته هیچ کس نمیدونست
مادرم خیلی خوشحال بود که بلاخره دارم ازدواج میکنم اما وقتی بیشتر به پدرم دقت میکردم برای اون هیج اینطور نبود
به سمت مادرم رفتم تا ببینم چیکارم دارع
با دیدن من که دارم به سمتش میرم زود تر از اینکه من چیزی بگم گفت : پسرم بلاخره اومدی
پس چرا اونا هنوز نیومدن
_ مامان هنوز زوده یکم صبر داشته باشید هنوز ربع ساعت تا ساعت شروع مهمونی مونده
پارک داسام : اره خب اما من خیلی وقته که یوری رو ندیدم خیلی مشتاقم که دوباره اونو ببینم
تا خواستم حرفی بزنم گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم یوری
تماس رو وصل کردم
و از مادرم فاصله گرفتم که صدای یوری پشت تلفن پخش شد
_سلام جیمین
_ اتفاقی افتاده زنگ زدی
_ نه فقط پرسیدم خانوادت مخالفتی با این ازدواج نداشتن
با این حرفش تک خنده ای زدم و گفتم : نه اتفاقا خوشحال شدن از جمله مادرم برلی دیدنت خیلی ذوق داره زودتر بیاید
_خوبه الان هم دیگه حرکت میکنیم
_ خب پس منتظرتم
_اوکی خدافظ
_خدافظ
بعدم گوشی رو قطع کردم
مامانم با قطع کردن گوشی به سمتم هجوم اورد
_کی پشت خط بود
_یوری
_نپرسیدی کی میاد
_چرا گفتش که الا حرکت میکنن
_خوبه خب من برم یه دور دیگه همه چیز رو چک کنم چیزی کم نباشه
بعد از رفتن مامانم روی یکی از صندلی های حیاط نشستم باد خنکی می وزید
تقریبا مدتی بود که همونجا نشسته بودم و به چیز های متفاوتی فکر میکردم
جدیدا فکرم درگیر یوری بود یعنی چه بدی در حقش کردم که اونطوری ولم کرد
البته به قول پدرم که عشق همش یه حوصه یادمه همیشه اینو بهم میگفت که اون بهت اسیب میزنه اما خب من گوش نمیدادم به حرفش و باز مدام از روز قبل بیشتر عاشقش میشدم هیچ وقت به حرف پدرم نرسیدم تا وقتی که همون اتفاقی که پدرم مدام ازش میگفت اتفاق افتاد
با صدای نگهبانا از فکر و خیال بیرون اومدم
_اتفاقی افتاده
_نه فقط اومدم بگم که مهموناتون رسیدن
_به داخل راهمناییشون کنید
_باشه
بعدم با گذاشتن احترام از اونجا دور شد منم برای خوش امد گویی بهشون اماده شدم
هی ببین چی در انتطارته مین یوری
part 22
البته هیچ کس نمیدونست
مادرم خیلی خوشحال بود که بلاخره دارم ازدواج میکنم اما وقتی بیشتر به پدرم دقت میکردم برای اون هیج اینطور نبود
به سمت مادرم رفتم تا ببینم چیکارم دارع
با دیدن من که دارم به سمتش میرم زود تر از اینکه من چیزی بگم گفت : پسرم بلاخره اومدی
پس چرا اونا هنوز نیومدن
_ مامان هنوز زوده یکم صبر داشته باشید هنوز ربع ساعت تا ساعت شروع مهمونی مونده
پارک داسام : اره خب اما من خیلی وقته که یوری رو ندیدم خیلی مشتاقم که دوباره اونو ببینم
تا خواستم حرفی بزنم گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم یوری
تماس رو وصل کردم
و از مادرم فاصله گرفتم که صدای یوری پشت تلفن پخش شد
_سلام جیمین
_ اتفاقی افتاده زنگ زدی
_ نه فقط پرسیدم خانوادت مخالفتی با این ازدواج نداشتن
با این حرفش تک خنده ای زدم و گفتم : نه اتفاقا خوشحال شدن از جمله مادرم برلی دیدنت خیلی ذوق داره زودتر بیاید
_خوبه الان هم دیگه حرکت میکنیم
_ خب پس منتظرتم
_اوکی خدافظ
_خدافظ
بعدم گوشی رو قطع کردم
مامانم با قطع کردن گوشی به سمتم هجوم اورد
_کی پشت خط بود
_یوری
_نپرسیدی کی میاد
_چرا گفتش که الا حرکت میکنن
_خوبه خب من برم یه دور دیگه همه چیز رو چک کنم چیزی کم نباشه
بعد از رفتن مامانم روی یکی از صندلی های حیاط نشستم باد خنکی می وزید
تقریبا مدتی بود که همونجا نشسته بودم و به چیز های متفاوتی فکر میکردم
جدیدا فکرم درگیر یوری بود یعنی چه بدی در حقش کردم که اونطوری ولم کرد
البته به قول پدرم که عشق همش یه حوصه یادمه همیشه اینو بهم میگفت که اون بهت اسیب میزنه اما خب من گوش نمیدادم به حرفش و باز مدام از روز قبل بیشتر عاشقش میشدم هیچ وقت به حرف پدرم نرسیدم تا وقتی که همون اتفاقی که پدرم مدام ازش میگفت اتفاق افتاد
با صدای نگهبانا از فکر و خیال بیرون اومدم
_اتفاقی افتاده
_نه فقط اومدم بگم که مهموناتون رسیدن
_به داخل راهمناییشون کنید
_باشه
بعدم با گذاشتن احترام از اونجا دور شد منم برای خوش امد گویی بهشون اماده شدم
هی ببین چی در انتطارته مین یوری
۱۰.۶k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.