بی رحم
#بی_رحم
part 23
ویو یوری
به عمارت که رسیدیم با چندتا نگهبان رو به رو شدیم
وقتی بهشون گفتم که مین یوری هستم مسیر رو برامون باز کردم
حتما جیمین همراه با پدر و مادرش داخلن
یکی از نگهبانا ما رو به داخل راهنمایی میکرد
به محص رسیدنمون یه خدمتکار در رو برامون باز کرد و به سالنی که توش مهمونی برگذار شده بود راهنمایی کرد
وقتی وارد سالن شدیم
اولین نفری که چشمم رو گرفت جیمین بود
با دیدنم لبخندی زد و به طرفمون اومد پدر و مادرشم همراه با اون برای استقبال ازمون از جاشون بلند شدن
مادر جیمین برخلاف انتظارم قبل از همه به سمتم اومد و منو به اغوشش گرفت یه لحظه توی شک رفتم اما خب به خودم اومد و متقابل بغلش کردم
پارک داسام : خیلی وقت بود ندیده بودمت یوری دلم برات خیلی تنگ شده بود
_منم همینطور
بعدش منو از خودش جدا کرد و یه نگاه بهم انداخت و گفت : خیلی خوشگل و تر و خانم تر شدی
_ممنونم
نگاهی به پدرم و جیمین انداختم که باهم مشغول گفت و گو بودن
البته اقای پارنگ اهنجونگ هم لابه لای حرفای پدرم چیزی میگفت
انگار اون هنوز مثل چند سال پیش از من بدش میومد
مادرم و خانم داسام روی یکی از کانامه ها نشسته بودن و باهم گرم صحبت بودن
منم روی یکی از کاناپه ها نشستم
هنوز پدرم و جیمین مشغول صحبت کردن بودنهر از گاهی با مادرم و خانم داسام هم کلام میشدم
اما بیشتر هواسم روی اقای اهنجونگ بود
خوب متوجه بودم که چقدر از دستم شاکیه من بهش قول داده بودم که به هیج وجع دوباره سراغ جیمین نرم اما بر خلاف خواسته ی اون پیش رفتم و الا توب مهمونی قرار دارم که قراره مراسم ازدواج ما رو تعیین کنن
با نشستن فردی کنارم از افکارم بیرون اومدم نگاهم رو به فرد کنارم دادم که متوجه ی جیمین شدم
دستش رو دور کمرم انداخت و اروم جوری که فقط من بشنوم گفت : معلومه حالت خوب نیست میخوای بریم بیرون شاید یکم بهتر شدی
_نه خوبم نگران من نباش
اما انگار حرفی از من نشنیده بود رو به جمعی که نشسته بودن کرد و گفت : من با یوری میریم توی حیاط بکم قدم برنیم شما به گفت و گو تون ادانه بدین
پارک اهنجونگ : مشکلی نیست راحت باشید
جیمین بعد از حرف پدرش دستم رو گرفت و منو دنبال خودش به سمت حیاطشون کشید
یه لحظه از خشمی که داشت ترسبدم انقدر دستم رو محکم گرفت بود که احساس کروم الانه که مچ دستم بشکنه
وقتی به جایی رسیدیم که خبری از هیچ کس نبود جیمین مچ دستم رو ول کرد و روی یکی از صندلی ها نشست رو به من کرد و گفت : چی بین تو و بابام میگذره هان
با سوالی کرددیه لحظه ترسیدم انتطار هر سوالی رو داشتم به غیر ار این سوال الا چی باید بهش میگفتم سعی کردم انکار کنم
_ منطورت چیه اصلا چرا باید بین پدرت و من چیزی باشه
دستش رو توی موهاش برد و موهاش بالا داد و گفت : ....
part 23
ویو یوری
به عمارت که رسیدیم با چندتا نگهبان رو به رو شدیم
وقتی بهشون گفتم که مین یوری هستم مسیر رو برامون باز کردم
حتما جیمین همراه با پدر و مادرش داخلن
یکی از نگهبانا ما رو به داخل راهنمایی میکرد
به محص رسیدنمون یه خدمتکار در رو برامون باز کرد و به سالنی که توش مهمونی برگذار شده بود راهنمایی کرد
وقتی وارد سالن شدیم
اولین نفری که چشمم رو گرفت جیمین بود
با دیدنم لبخندی زد و به طرفمون اومد پدر و مادرشم همراه با اون برای استقبال ازمون از جاشون بلند شدن
مادر جیمین برخلاف انتظارم قبل از همه به سمتم اومد و منو به اغوشش گرفت یه لحظه توی شک رفتم اما خب به خودم اومد و متقابل بغلش کردم
پارک داسام : خیلی وقت بود ندیده بودمت یوری دلم برات خیلی تنگ شده بود
_منم همینطور
بعدش منو از خودش جدا کرد و یه نگاه بهم انداخت و گفت : خیلی خوشگل و تر و خانم تر شدی
_ممنونم
نگاهی به پدرم و جیمین انداختم که باهم مشغول گفت و گو بودن
البته اقای پارنگ اهنجونگ هم لابه لای حرفای پدرم چیزی میگفت
انگار اون هنوز مثل چند سال پیش از من بدش میومد
مادرم و خانم داسام روی یکی از کانامه ها نشسته بودن و باهم گرم صحبت بودن
منم روی یکی از کاناپه ها نشستم
هنوز پدرم و جیمین مشغول صحبت کردن بودنهر از گاهی با مادرم و خانم داسام هم کلام میشدم
اما بیشتر هواسم روی اقای اهنجونگ بود
خوب متوجه بودم که چقدر از دستم شاکیه من بهش قول داده بودم که به هیج وجع دوباره سراغ جیمین نرم اما بر خلاف خواسته ی اون پیش رفتم و الا توب مهمونی قرار دارم که قراره مراسم ازدواج ما رو تعیین کنن
با نشستن فردی کنارم از افکارم بیرون اومدم نگاهم رو به فرد کنارم دادم که متوجه ی جیمین شدم
دستش رو دور کمرم انداخت و اروم جوری که فقط من بشنوم گفت : معلومه حالت خوب نیست میخوای بریم بیرون شاید یکم بهتر شدی
_نه خوبم نگران من نباش
اما انگار حرفی از من نشنیده بود رو به جمعی که نشسته بودن کرد و گفت : من با یوری میریم توی حیاط بکم قدم برنیم شما به گفت و گو تون ادانه بدین
پارک اهنجونگ : مشکلی نیست راحت باشید
جیمین بعد از حرف پدرش دستم رو گرفت و منو دنبال خودش به سمت حیاطشون کشید
یه لحظه از خشمی که داشت ترسبدم انقدر دستم رو محکم گرفت بود که احساس کروم الانه که مچ دستم بشکنه
وقتی به جایی رسیدیم که خبری از هیچ کس نبود جیمین مچ دستم رو ول کرد و روی یکی از صندلی ها نشست رو به من کرد و گفت : چی بین تو و بابام میگذره هان
با سوالی کرددیه لحظه ترسیدم انتطار هر سوالی رو داشتم به غیر ار این سوال الا چی باید بهش میگفتم سعی کردم انکار کنم
_ منطورت چیه اصلا چرا باید بین پدرت و من چیزی باشه
دستش رو توی موهاش برد و موهاش بالا داد و گفت : ....
۶.۵k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.