فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۱۱ : با صدا از لبام جدا شد و سمت گردنم رفت . گردنم و محکم گاز میگرفت و دیگه تقریبا جیغ میزدم .لیس میزد . دستام درد گرفته بود اینقدر که فشار میداد .ازم جدا شد و لباس سیاهمو برداشت و دورم محکم پیچوند و زانوهامو گرفت و بلندم کرد و برد بیرون حموم .جیغ بلندی کشیدم و گفتم : ولللممم کنننن عوضییییی .
منو برد بالا . در اتاقشو با پا باز کرد . و منو رو تخت انداخت . حتی نمیخواستم باور کنم که میخواد اینکارو بکنه . بدون توجه به حرفم لباشو محکم رو لبام کوبوند و وحشیانه مک میزد . دست راستشو رو پاهام کشید و لباسو از دورم ازاد کرد . به چشمام نگا کرد و دوباره لباشو رو لبام گداشت .
دو ساعت بعد
رو تخت لخت افتاده بودم .
ناله میکردم از درد رحمم . اشک از چشمام ریخت و بغضم کامل ترکید .جیمین ازتت متنفرمم . بدنم درد داشت .حتی نمیخواستم به غیر از سقف جای دیگه رو نگا کنم .سقفی که چوبی بود و خراب شده بود .
صدای باز بودن اب حموم میومد . اره حموم رفته .
دست راستمو رو رحمم گذاشت و سعی کردم بلند بشم . خیلی درد داشت و تیر میکشید ولی بلند شدم .سمت بیرون از اتاق رفتم . از تک تک این خونه متنفرم از خودم از جیمین از هر جد و ابادی که به جیمین مربوط میشه . سمت اتاق خودم رفتم و درو باز کردم . از سرما دست و پاهام بی حس بود . پتو دور خودم پیچوندم و رو تخت افتادم و گریه کردم . در حدی که خالی بشم .
کم کم خوابم برد . با حس گرمایی پشتم چشمام و باز کردم . بلند شدم که یکدفعه رحمم درد گرفت . خون های رو تخت و کبودی های روی پام همه چیو یادم اورد . با بدبختی یک شلوار سیاه و یک لباس طوسی استین بلند پوشیدم . خیلی تنگ نبود .رفتم پایین
با یاد اتفاقاتی که افتاده بغض کردم .شروع کردم یکچیزی درست کردم و خوردم . خیلی رحمم درد داشت . هیچ انرژی نداشتم . خسته بودم و فشارم پایین بود .
رو مبل نشستم و خواستم فیلم ببینم ولی برق رفته بود .
رفتم اشپزخونه و شروع کردم غذا پختن . ساعت هشت شده بود که در خونه بسته شد . نگا کردم که جیمین بود . اخم کمی کرد و گفت : غذا کو؟؟
با بی حالی دست راستمو سمت کابینت نشونه گرفتم . ظرف رو برداشت و گفت : همین ؟؟.
هیچی نگفتم . دیگه نمیتونستم حرفی بزنم نمیخواستم دعوا راه بیوفته . سمتم اومد و با دست چپش یقه امو گرفت و گفت : وقتی باهات حرف میزنم جوابمو بده .
نگاش کردم که ولم کرد و با دست چپش محکم کوبوند تو گوشم که افتادم رو زمین . چرا افتاد رو زمین ؟؟
میتونستم صدای حرفاشو بشنوم .
وایسا . من این لحظه رو دوست دارم .
هیچی نمیبینم و دارم بیهوش میشم . جلوم نشست و دست چپشو روی گردنم گذاشت و نبضمو گرفت. بلند شد و بعد چند ثانیه یک شکلات جلوم انداخت .آخی اونم دلش برام سوخت . چشمامو بستم به امید تموم شدن همه چی ....
پارت ۱۱ : با صدا از لبام جدا شد و سمت گردنم رفت . گردنم و محکم گاز میگرفت و دیگه تقریبا جیغ میزدم .لیس میزد . دستام درد گرفته بود اینقدر که فشار میداد .ازم جدا شد و لباس سیاهمو برداشت و دورم محکم پیچوند و زانوهامو گرفت و بلندم کرد و برد بیرون حموم .جیغ بلندی کشیدم و گفتم : ولللممم کنننن عوضییییی .
منو برد بالا . در اتاقشو با پا باز کرد . و منو رو تخت انداخت . حتی نمیخواستم باور کنم که میخواد اینکارو بکنه . بدون توجه به حرفم لباشو محکم رو لبام کوبوند و وحشیانه مک میزد . دست راستشو رو پاهام کشید و لباسو از دورم ازاد کرد . به چشمام نگا کرد و دوباره لباشو رو لبام گداشت .
دو ساعت بعد
رو تخت لخت افتاده بودم .
ناله میکردم از درد رحمم . اشک از چشمام ریخت و بغضم کامل ترکید .جیمین ازتت متنفرمم . بدنم درد داشت .حتی نمیخواستم به غیر از سقف جای دیگه رو نگا کنم .سقفی که چوبی بود و خراب شده بود .
صدای باز بودن اب حموم میومد . اره حموم رفته .
دست راستمو رو رحمم گذاشت و سعی کردم بلند بشم . خیلی درد داشت و تیر میکشید ولی بلند شدم .سمت بیرون از اتاق رفتم . از تک تک این خونه متنفرم از خودم از جیمین از هر جد و ابادی که به جیمین مربوط میشه . سمت اتاق خودم رفتم و درو باز کردم . از سرما دست و پاهام بی حس بود . پتو دور خودم پیچوندم و رو تخت افتادم و گریه کردم . در حدی که خالی بشم .
کم کم خوابم برد . با حس گرمایی پشتم چشمام و باز کردم . بلند شدم که یکدفعه رحمم درد گرفت . خون های رو تخت و کبودی های روی پام همه چیو یادم اورد . با بدبختی یک شلوار سیاه و یک لباس طوسی استین بلند پوشیدم . خیلی تنگ نبود .رفتم پایین
با یاد اتفاقاتی که افتاده بغض کردم .شروع کردم یکچیزی درست کردم و خوردم . خیلی رحمم درد داشت . هیچ انرژی نداشتم . خسته بودم و فشارم پایین بود .
رو مبل نشستم و خواستم فیلم ببینم ولی برق رفته بود .
رفتم اشپزخونه و شروع کردم غذا پختن . ساعت هشت شده بود که در خونه بسته شد . نگا کردم که جیمین بود . اخم کمی کرد و گفت : غذا کو؟؟
با بی حالی دست راستمو سمت کابینت نشونه گرفتم . ظرف رو برداشت و گفت : همین ؟؟.
هیچی نگفتم . دیگه نمیتونستم حرفی بزنم نمیخواستم دعوا راه بیوفته . سمتم اومد و با دست چپش یقه امو گرفت و گفت : وقتی باهات حرف میزنم جوابمو بده .
نگاش کردم که ولم کرد و با دست چپش محکم کوبوند تو گوشم که افتادم رو زمین . چرا افتاد رو زمین ؟؟
میتونستم صدای حرفاشو بشنوم .
وایسا . من این لحظه رو دوست دارم .
هیچی نمیبینم و دارم بیهوش میشم . جلوم نشست و دست چپشو روی گردنم گذاشت و نبضمو گرفت. بلند شد و بعد چند ثانیه یک شکلات جلوم انداخت .آخی اونم دلش برام سوخت . چشمامو بستم به امید تموم شدن همه چی ....
۴۵.۷k
۲۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.