فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۱۲ : تو تمام سیاهی چشمم احساس کردم یکچیزی روم پهن شده .چی؟؟امکان نداره...جیمین اینکارو نمیکنه این غیرممکنه.چشمامو باز کردم . رو میزی افتاده بود روم .
اره میدونستم اون همچین کاری نمیکنه . بلند شدم . چراغا خاموش بود . رو میزی رو پهن کردم رو میز و رفتم بیرون . از پله ها بالا رفتم .
داشتم میرفتم تو اتاقم که صدای ناله های جیمین متوقفم کرد . چرا باید هرشب ناله کنه؟. با اینکه من ازش متنفرم ولی بازم کنجکاو شدم و پشت در اتاقش وایستادم و گوش میدادم . حرف های نامعلومی میزد . درو باز کردم که دیدم رو تخت خوابیده .کنجکاو تر شدم و نزدیکش شدم . عرق کرده بود و اخم کرده بود . پشت سر هم میگفت کمک...من کسی رو نکشتم ...نهه..کمکم کن.دو سه بار صداش زدم ولی بیدار نشد . با دوتا دستام یهو تکونش دادم و تقریبا بلند اسمشو صدا زدم که از خواب پرید .دوتا چشماش قرمز بود و اشک میریخت . دوتا دستامو گرفت که دستامو ازش جدا کردم . یک لیوان اب رو میز بود . برداشمتش و گفتم : جیمین این ابو بخور .سرشو چپ و راست کرد و با دست راستش پرت کرد زمین که شکست . نگاش کردم که سرشو کوبوند به بالشت و اشک میریخت . بلند شدم و از اتاقش بیرون اومدم . به من هیچ ربطی نداره.رفتم خوابیدم .
با صدای در از خواب بیدار شدم . سریع رفتم پایین و ببینم کیه .
درو باز کردم و نایا اومد تو خونه .گفت : لیااان دو ساعته پشت درم چرا باز نمیکنی من : خواب بودم خب ...بیا بشین . رفتم تو اشپزخونه و چندتا چیپس و ماست اوردم . داشتیم کنار هم میخوردیم که گفت : لیان چرا گردنت کبوده ؟؟ چرا کل بدنت کبوده نکنه...من : اره انجام داده .عصبانی شد و گفت : این تجاوز حساب میشه من : نه نمیشه..نایا : نکنه حس خوبی داشتی من : نایا...من ازون عوضی متنفرم چطوری میتونم حس خوب داشته باشم...درضمن تجاوز حساب نمیشه چون زنشم و هرکاری دلش بخواد میتونه سرم بیاره نایا : اوففف...تو به همین قوانین راضی؟من : بیخیال....حالم همینجوری اشفته اس نایا :....من میرم خونه درمورد جیمین تحقیق کنم من : چیزی گیرت نیومد؟؟ نایا : نه...زندگی عادی داشته .
بلند شد و رفت . غذا درست کردم و رفتم تو اتاقم خوردم . ساعت هفت و نیم بود که سینی که توش ظرف بود و برداشتم و بردم پایین .
وقتی از پله ها پایین میومدم در محکم بسته شد و جیمین با بلند ترین صداش منو صدا زد . بهش نگا کردم و منو دید . سینی و ول کردم و بدو بدو رفتم تو اتاقم . صدای قدمش میومد . درو بستم و نگه اش داشتم . بلند گفت : لیااان درو باززز کنننن باتوامممممممم من : برو بیرون از جون من چی میخوایییی جیمین : دروووو باززز کننن لیانن تا نشکوندمش . درو با فشار هول میداد ولی نگه داشتم . با سه شماره بدو بدو سمت پنجره رفتم که فرار کنم که جیمین موهامو گرفت و محکم پرتم کرد رو زمین ....
پارت ۱۲ : تو تمام سیاهی چشمم احساس کردم یکچیزی روم پهن شده .چی؟؟امکان نداره...جیمین اینکارو نمیکنه این غیرممکنه.چشمامو باز کردم . رو میزی افتاده بود روم .
اره میدونستم اون همچین کاری نمیکنه . بلند شدم . چراغا خاموش بود . رو میزی رو پهن کردم رو میز و رفتم بیرون . از پله ها بالا رفتم .
داشتم میرفتم تو اتاقم که صدای ناله های جیمین متوقفم کرد . چرا باید هرشب ناله کنه؟. با اینکه من ازش متنفرم ولی بازم کنجکاو شدم و پشت در اتاقش وایستادم و گوش میدادم . حرف های نامعلومی میزد . درو باز کردم که دیدم رو تخت خوابیده .کنجکاو تر شدم و نزدیکش شدم . عرق کرده بود و اخم کرده بود . پشت سر هم میگفت کمک...من کسی رو نکشتم ...نهه..کمکم کن.دو سه بار صداش زدم ولی بیدار نشد . با دوتا دستام یهو تکونش دادم و تقریبا بلند اسمشو صدا زدم که از خواب پرید .دوتا چشماش قرمز بود و اشک میریخت . دوتا دستامو گرفت که دستامو ازش جدا کردم . یک لیوان اب رو میز بود . برداشمتش و گفتم : جیمین این ابو بخور .سرشو چپ و راست کرد و با دست راستش پرت کرد زمین که شکست . نگاش کردم که سرشو کوبوند به بالشت و اشک میریخت . بلند شدم و از اتاقش بیرون اومدم . به من هیچ ربطی نداره.رفتم خوابیدم .
با صدای در از خواب بیدار شدم . سریع رفتم پایین و ببینم کیه .
درو باز کردم و نایا اومد تو خونه .گفت : لیااان دو ساعته پشت درم چرا باز نمیکنی من : خواب بودم خب ...بیا بشین . رفتم تو اشپزخونه و چندتا چیپس و ماست اوردم . داشتیم کنار هم میخوردیم که گفت : لیان چرا گردنت کبوده ؟؟ چرا کل بدنت کبوده نکنه...من : اره انجام داده .عصبانی شد و گفت : این تجاوز حساب میشه من : نه نمیشه..نایا : نکنه حس خوبی داشتی من : نایا...من ازون عوضی متنفرم چطوری میتونم حس خوب داشته باشم...درضمن تجاوز حساب نمیشه چون زنشم و هرکاری دلش بخواد میتونه سرم بیاره نایا : اوففف...تو به همین قوانین راضی؟من : بیخیال....حالم همینجوری اشفته اس نایا :....من میرم خونه درمورد جیمین تحقیق کنم من : چیزی گیرت نیومد؟؟ نایا : نه...زندگی عادی داشته .
بلند شد و رفت . غذا درست کردم و رفتم تو اتاقم خوردم . ساعت هفت و نیم بود که سینی که توش ظرف بود و برداشتم و بردم پایین .
وقتی از پله ها پایین میومدم در محکم بسته شد و جیمین با بلند ترین صداش منو صدا زد . بهش نگا کردم و منو دید . سینی و ول کردم و بدو بدو رفتم تو اتاقم . صدای قدمش میومد . درو بستم و نگه اش داشتم . بلند گفت : لیااان درو باززز کنننن باتوامممممممم من : برو بیرون از جون من چی میخوایییی جیمین : دروووو باززز کننن لیانن تا نشکوندمش . درو با فشار هول میداد ولی نگه داشتم . با سه شماره بدو بدو سمت پنجره رفتم که فرار کنم که جیمین موهامو گرفت و محکم پرتم کرد رو زمین ....
۴۸.۲k
۲۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.