پارت هفتم
پارت هفتم
ویو ات
صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم کل شب فقط گریه کردم شاید برای همون سردرد دارم دلم بد جور شیرینی میخاست رفتم آشپزخونه که دیدم خالم اومده و برام پنکیک گذاشته کنارشم نوتلا
ات: وایییییییییی خاله خیلی ممنونمممممم بدجور هوس کرده بودم
خاله :عزیزم بیدار شدی آره حدس زده بودم برای همون اومد گذاشتم راستی امروز باهم بریم دکتر میخام ببینم جنسیتش چیه
ات:باشه خاله باهم میریم هانا هم قراره باهامون بیاد
بعد از کمی صحبت و خوردن رفتیم آماده شدیم بریم بیمارستان رسیدیم بلاخره نوبتمون شد من دراز کشیدم و دکتر کارای لازم رو انجام داد و بعد گفت دختره از خوشحالی من و هانا و خالم داشتیم ذوق میکردیم دکتر گفت وایستین بعد یهو گفت دوقلون و اون یکی هم پسره
همون لحظه از شدت خوشحالی اشکام جاری شدن خالم و هانا هم داشتم میرقصیدن بعد ژل روی شکمم رو پاک کردم و همگی رفتیم خونه
ویو کوک
میدونستم امروز ات میخاد بره جنسیت بچه رو بفهمه منم نگران بچم بودم برای همون رفتم همون بیمارستان وقتی داخل اتاق شدم پشت پنجره اتاق ایستادم چون پردش کشیده بود منو ندیدن منتظر موندم ببینم دکتر چیمیگه بعد که شنیدم دختره خیلی خوشحال شدم ولی بعد دکتر گفت دوقلوان و اون یکی هم پسره از خوشحالی بال درآوردم انگار دنیا رو بهم داده بودن خیلی خوشحال بودم بعد برای این که ات منو نبینه از اونجا رفتم
پنج ماه بعد
ویو ات
دیگه تقریبا آخرای بارداریمه دکتر میگه خیلی مراقب باش ممکنه تو این چند روز بدنیا بیان وایی شکمم خیلی بزرگ شده ولی خیلی هیجان دارم بلاخره قراره چندروز دیگه بغلم بگیرمشون تو این چند ماه کوک فقط دنبالم بود هی بهم زنگ میزد پیام میداد و هرجا میرفتم دنبالم میومد نمیدونم باید چیکار کنم بعضی وقتا دلم میگه ببخش ولی غرورم اجازه نمیده امروز قرار بود با هانا و ته بریم بیرون برای همون آماده شدم و رفتم جلوی در و سوار ماشین شدم داشتیم میرفتیم خارج از شهر که یکم از فضای شهر دور باشیم چند ساعت تو ماشین بودیم که یهو خوابم برد ولی وقتی بیدار شدم تو یه اتاق بودم
ویو کوک
تصمیم گرفته بودیم با هانا و ته ات رو بیاریم به کلبه جنگلیم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم ماهم نقشه کشیدیم وقتی ات تو ماشین خوابید چون میدونم خوابش سنگینه و چیزی نمیفهمه قرار شد من برم تو ماشین و رانندگی کنم و هانا و ته هم با ماشین دیگه از پشت سرمون بیان
ویو هانا
از نقشه زیادی مطمئن نبودم میترسیدم سر ات بلایی بیاد چون آخرین روزهای بارداریشه محض اعتیاد با خودم چند تا وسیله برداشتم
ویو ات
من کجام اینجا کجاس تو فکر بودم که کوک وارد اتاق شد
ات:کوک من کجام هانا و ته کجان اصلا تو چطوری اینجایی من چطوری اینجام
ویو ات
صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم کل شب فقط گریه کردم شاید برای همون سردرد دارم دلم بد جور شیرینی میخاست رفتم آشپزخونه که دیدم خالم اومده و برام پنکیک گذاشته کنارشم نوتلا
ات: وایییییییییی خاله خیلی ممنونمممممم بدجور هوس کرده بودم
خاله :عزیزم بیدار شدی آره حدس زده بودم برای همون اومد گذاشتم راستی امروز باهم بریم دکتر میخام ببینم جنسیتش چیه
ات:باشه خاله باهم میریم هانا هم قراره باهامون بیاد
بعد از کمی صحبت و خوردن رفتیم آماده شدیم بریم بیمارستان رسیدیم بلاخره نوبتمون شد من دراز کشیدم و دکتر کارای لازم رو انجام داد و بعد گفت دختره از خوشحالی من و هانا و خالم داشتیم ذوق میکردیم دکتر گفت وایستین بعد یهو گفت دوقلون و اون یکی هم پسره
همون لحظه از شدت خوشحالی اشکام جاری شدن خالم و هانا هم داشتم میرقصیدن بعد ژل روی شکمم رو پاک کردم و همگی رفتیم خونه
ویو کوک
میدونستم امروز ات میخاد بره جنسیت بچه رو بفهمه منم نگران بچم بودم برای همون رفتم همون بیمارستان وقتی داخل اتاق شدم پشت پنجره اتاق ایستادم چون پردش کشیده بود منو ندیدن منتظر موندم ببینم دکتر چیمیگه بعد که شنیدم دختره خیلی خوشحال شدم ولی بعد دکتر گفت دوقلوان و اون یکی هم پسره از خوشحالی بال درآوردم انگار دنیا رو بهم داده بودن خیلی خوشحال بودم بعد برای این که ات منو نبینه از اونجا رفتم
پنج ماه بعد
ویو ات
دیگه تقریبا آخرای بارداریمه دکتر میگه خیلی مراقب باش ممکنه تو این چند روز بدنیا بیان وایی شکمم خیلی بزرگ شده ولی خیلی هیجان دارم بلاخره قراره چندروز دیگه بغلم بگیرمشون تو این چند ماه کوک فقط دنبالم بود هی بهم زنگ میزد پیام میداد و هرجا میرفتم دنبالم میومد نمیدونم باید چیکار کنم بعضی وقتا دلم میگه ببخش ولی غرورم اجازه نمیده امروز قرار بود با هانا و ته بریم بیرون برای همون آماده شدم و رفتم جلوی در و سوار ماشین شدم داشتیم میرفتیم خارج از شهر که یکم از فضای شهر دور باشیم چند ساعت تو ماشین بودیم که یهو خوابم برد ولی وقتی بیدار شدم تو یه اتاق بودم
ویو کوک
تصمیم گرفته بودیم با هانا و ته ات رو بیاریم به کلبه جنگلیم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم ماهم نقشه کشیدیم وقتی ات تو ماشین خوابید چون میدونم خوابش سنگینه و چیزی نمیفهمه قرار شد من برم تو ماشین و رانندگی کنم و هانا و ته هم با ماشین دیگه از پشت سرمون بیان
ویو هانا
از نقشه زیادی مطمئن نبودم میترسیدم سر ات بلایی بیاد چون آخرین روزهای بارداریشه محض اعتیاد با خودم چند تا وسیله برداشتم
ویو ات
من کجام اینجا کجاس تو فکر بودم که کوک وارد اتاق شد
ات:کوک من کجام هانا و ته کجان اصلا تو چطوری اینجایی من چطوری اینجام
۷.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.